فردا که بیاید ؛
سکوت من و این شب طولانی هم می شکند .
فردا که بیاید ؛
خورشید یاری ام می کند تا لبخند تو را
در نغمه ی پرندگان ،
در بازی ساده ی کودکان ،
در شکفتن غنچه ها بیایم !
فردا که بیاید ،
زمینی های خسته دل با گرمی دستان آفتابی تو بیدار می شوند ،
قد می کشند ،
و رد آفتاب را دنبال می کنند تا رسیدن به نور ....
خوب من ،
کمکم کن تا فردا را ببینم !
خوب من ،
نگذار بار دیگر در تلاطم وسوسه ها ، تردید ها و ترس ها دستان گرمت را گم کنم
تا دوباره به سیاهی امشب برسم .
خوب من ،
اگر فردا تو را ببیند قلبش تند تند می تپد ،
هول می کند ،
گم می شود و می ایستد ...
من تو را در گم شدن فردا پیدا خواهم کرد !......
وقتی که پیدایت کنم قلبم تند تند می تپد هول می کنم و گم می شوم ....
تا گم شدن من ،
تا رسیدن به تو ،
تنها باید این شب سیاه را پشت سر گذاشت ..
دلٍِ خسته ی من !
طاقت بیاور تا سپیده دم چیزی نمانده ....