matin_bc
عضو جدید
دیروز صبح خدا آرام در گوشم زمزمه کرد: صادق باش...!
و من برخود لرزیدم... و در چشمان آسمان نگریستم و گفتم: خدایم من هنوز صداقت را نیک به یاد دارم اما میترسم... میترسم که صادق باشم. زیرا که بسیار از صداقتم درگذشته ضربه خورده ام و کمرم زیر بی مهری ها و نامهربانی ها و تمسخرها خم شده است.
تو خودت میدانی من صداقت را نیک به یاد دارم. مگر میشود آموخته های خدایم را فراموش کنم، اما از به کار بستن آن بسیار هراس دارم.
و خدایم با چشمان آسمانی اش به من نگریست و گفت: به من اطمینان داشته باش...
من سخت به خدایم اطمینان دارم. اما هربار که میخواهم با صداقت کلامم را جاری کنم ، زبانم قفل میشود و آن قلمی که برای دیگری مینویسد واژه هایش را فراموش میکند.
چه درد است که بخواهی صادق باشی و نتوانی...
دوای دردم را خوب میشناسم و آن هم صداقت است اما نه از طرف من...
صداقتم سیلی خورده است و هنوز جای سیلی اش گاهی میسوزد و اشک را درچشمانم جاری میکند.
اما حرف خدایم را گوش میدهم....
شاد باشین..
و من برخود لرزیدم... و در چشمان آسمان نگریستم و گفتم: خدایم من هنوز صداقت را نیک به یاد دارم اما میترسم... میترسم که صادق باشم. زیرا که بسیار از صداقتم درگذشته ضربه خورده ام و کمرم زیر بی مهری ها و نامهربانی ها و تمسخرها خم شده است.
تو خودت میدانی من صداقت را نیک به یاد دارم. مگر میشود آموخته های خدایم را فراموش کنم، اما از به کار بستن آن بسیار هراس دارم.
و خدایم با چشمان آسمانی اش به من نگریست و گفت: به من اطمینان داشته باش...
من سخت به خدایم اطمینان دارم. اما هربار که میخواهم با صداقت کلامم را جاری کنم ، زبانم قفل میشود و آن قلمی که برای دیگری مینویسد واژه هایش را فراموش میکند.
چه درد است که بخواهی صادق باشی و نتوانی...
دوای دردم را خوب میشناسم و آن هم صداقت است اما نه از طرف من...
صداقتم سیلی خورده است و هنوز جای سیلی اش گاهی میسوزد و اشک را درچشمانم جاری میکند.
اما حرف خدایم را گوش میدهم....
شاد باشین..