خاطرات شفاهی دفاع مقدس

narges66

عضو جدید
خاطرات شفاهی دفاع مقدسو ما ادریک ماالکوثر:gol:

پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای4 پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند. خانوادة شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت: «وقتی خواستم چهرة مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سورة مبارکة کوثر مترنم است».
و من بی‌اختیار این جمله در ذهنم نقش می‌بندد که:
هان ای شهیدان! با خدا شب‌ها چه گفتید؟
جان علی با حضرت زهرا‰ چه گفتید؟
پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهده‌اش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنة عجیبی مواجه شدیم، که به‌ یک‌باره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم.
راوی: حجت‌الاسلام محمدحسین مغفوری، لشکر41 ثارالله.
حرفی که کمانه کرد:gol:

بعد از اینکه گردوغبار ناشی از انفجار خمپاره فرو نشست، به طرف من برگشت. درحالی‌که با دستش چشم خون‌آلودة ترکش خورده‌اش را می‌فشرد، گفت: آخ چشمم! به شوخی گفتم: «چشمت درآد، می‌خواستی نیایی جبهه، خط‌مقدم اومدن این چیزها را هم داره!»
چند وقت بعد در عملیات دیگری خودم هم از ناحیة چشم چپ ترکش خوردم. این‌بار چشم خودم درآمد و... خب، خط‌مقدم این چیزها را هم داره....
دیر آمد، زود رفت

دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعیت منطقه را برایش می‌گفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟» گفتم: حمام را می‌خواهی چکار؟ گفت: می‌خواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم می‌خوای بری. باشه! آن گوشه را می‌بینی آنجا حمام صحرایی است. بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیة خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد.
راوی: حاج حسین یکتا
فرمانده

شب قبل از عملیات کربلای5 خواب عجیبی دیدم. دیدم شب عملیات است و همراه بچه‌های گردانمان شور گرفته‌ایم به سر و سینه می‌زدیم و یا حسین یا حسین می‌گفتیم.
با کمال تعجب دیدم که در وسط حلقة ماتم رزمنده‌ها خود آقا سیدالشهد ایستاده است و همة ما محو تماشای جمال دلربای او، پروانه‌وار گرد شمع وجودش می‌چرخیدیم. از صدای حسین‌ حسین بچه‌ها غوغایی به پا بود. در لحظه‌ای که رمز «یا فاطمه‌الزهرا» عملیات اعلام شد دیدم وجود نازنین آقا اباعبدالله‌الحسین که پیش روی ما قرار گرفته بود، شمشیر از نیام برکشید و به سمت مواضع یزیدیان زمان تاخت و ما هم به‌دنبال آن حضرت حمله کردیم و با دشمن درگیر شدیم. در حال کارزار بودیم که ناگهان من تیر خوردم و افتادم. دیدم آقا سیدالشهد ذره‌پروری کردند. بالای سر من تشریف آوردند و به رزمنده‌ای که باشتاب از بالای سر من می‌گذشت فرمودند: او را نگذارید اینجا بماند، به عقب برگردانید. آن برادر رزمنده هم به تبعیت از امر مولا به هر زحمتی بود مرا به عقب برگرداند.
فردای آن شب، شب عملیات کربلای5 بود. تک‌تک لحظات آن خواب به عینیت تبدیل می‌شد. همان‌جا همان بچه‌ها، همان‌ شور و... اینده‌ای را که در شب گذشته در خواب دیده‌ بودم، در زمان حال بعینه می‌دیدم. در همان شب عملیات من تیر خوردم و دیدم که کسی آمد بالای سرم و گفت...
عبداللهی(پاسداری از روستای خاکعلی قزوین)
اخراجی‌ها

دو نفر بودند که همه را ذله کرده بودند. هر کجا که این دوتا داش‌مشتی را می‌فرستادیم، موج دعوا و درگیری و نارضایتی بچه‌ها بود که بالا می‌گرفت. باز هم برای چندمین بار جایشان را عوض کردیم. به روحانی یگانشان گفتم: بگذار پیش من بمانند. من می‌دانم با آنان چه‌طور کنار بیایم. گفت: نه همین‌جا باشند بهتر است. به محض ورود رو به آن روحانی رزمنده کردند و گفتند: ببین حاج‌آقا، ما اینجا فقط به‌خاطر دفاع از وطن آمده‌ایم، اهل شرکت در نماز و دعا و این حرف‌‌ها نیستیم. دوست روحانی ما هم با روی گشاده به آنان گفت: احسنت به شما که به‌خاطر دفاع از میهنتان به جبهه آمده‌اید.
یک هفته بعد به آنان سرزدم، با کمال تعجب دیدم همان اخراجی‌های بی‌نماز، نمازشب‌خوان شده‌اند.
حجت‌الاسلام رضایی (از سپاه اندیمشک)
وصیت عجیب شهید

یکی از شهدا در وصیت‌نامه‌اش خطاب به پدرش نوشته بود: بابا راضی نیستم بعد از شهادتم برای من مجلس ختم بگیری، چون شما اهل خمس دادن نیستی و من هم دوست ندارم با پول خمس نداده برای من مجلس گرفته شود.
حجت‌الاسلام علی‌رضا پناهیان
فاصله توبه تا شهادت

شب عملیات رمضان من آرپی‌جی‌زن بودم و دو کمک آرپی‌جی‌زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی‌ها را می‌شکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش می‌رفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاج‌آقا، هیچ می‌دونستی این دوستمون اصلاً نماز نمی‌خونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته که شما نماز نمی‌خوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم! گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی دربارة نماز خواهی داشت؟ گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان که دیگه وقتی برای این کارها نداریم، تو الان توبه کن و تصمیم بگیر که بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخوانده‌ات را هم قضا کنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این کار را خواهم کرد.
بعد از رد و بدل شدن این‌ صحبت‌ها درگیری شروع شد و باران تیر و ترکش از هر سو ‌بارید و ما به سمت نقطة از پیش تعیین شده همچنان درحال حرکت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، کمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: می‌گه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما می‌رسونم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم که ترکش خمپاره به سرش اصابت کرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است. فاصلة میان توبه و تحول او تا پذیرفته‌شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.
راوی: روحانی آزاده حجت‌الاسلام نریمی‌سا
عشق دروغین به امام آخرین

کلی مرید دور خودش جمع کرده بود. ادعا می‌کرد امام‌زمان را در جبهه می‌بیند. با ادعای مشاهده و تعریف کردن خواب‌های ملاقات‌هایش رزمنده‌ها را مجذوب خود کرده بود، به‌طوری‌که کارهای شخصی او را بچه‌ها با افتخار انجام می‌دادند و...
شهید ردانی‌پور، آن عاشق راستین و مخلص امام‌زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف که ذره‌ای هم ادعا و سروصدا نداشت، وقتی از ماجرا باخبر شد، آن شخص را احضار کرد. سیلی بسیار محکمی به صورت او زد و گفت: یادت باشد دیگر امام‌زمان را این‌جوری خواب نبینی! آن سیلی را که کمتر کسی جرئت نواختن آن‌ را به چهر‌ة‌ مقدس‌نماهای پوشالی داشت، دکان آن بندة خدا را برای همیشه بست.
راوی حجت‌الاسلام دکتر مرتضی آقاتهرانی
برافروخته‌تر از نور

وارد سنگر شدم و در کنار دیگر فرماندة دسته‌ها نشستم. داشت نقشة عملیات فردا را توضیح می‌داد، چهرة او را با تحیر نگاه می‌کردم. چشم‌هایم را مالیدم. به چهره‌های جدی، اما صمیمی بقیه بچه‌ها نگاه کردم، هیچ‌کس آن‌طور نبود. انگار هیچ‌کس به جز من متوجه حالت چهرة فرمانده نشده بود، همه غرق در حرف‌های او بودند، انگار با شگفتی صحنه‌های عملیات فردا را پیشاپیش می‌دیدم و فقط من بودم که محو جلوة تازة چهره‌اش بودم. آن‌قدر نور از چهرة او ساطع بود که تمام خط و خطوط پیشانی‌اش و تمام جغرافیای خا‌ک‌آلودة چهره‌اش را فرو نشانده بود. بچه‌ها پیش از عملیات می‌گفتند: فلانی نور بالا می‌زند. آری، واقعاً نوری از بالا بود که بر چهرة خستگی‌ناپذیر فرماندة جوان ما تابیده بود. همزمان با طلوع آفتاب شبِ عملیات او نور خود را از محور دنیایی تیره و تار ما جمع کرد، در خون شکفت و در دشت وصال طلوع کرد.
سید محمد آرامی (پیرمرد بسیجی از خطه ورامین)

پدیدآورنده: هادی کاظمی‌نژاد
 

Similar threads

بالا