خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
مجنون شهادت

مجنون شهادت

وقتی قرارگاه کمیل تشکیل شد، (تیمسار صیاد شیرازی، تیمسار عبادت، تیمسار آبشناسان و... خیلی ها در آن حضور داشتند.) من در کنار شهید آبشناسان بودم و با هم به شناسایی می رفتیم. آن وقت ها ایشان بیشتر با گروه موتورسواران کار می کرد و با آن ها به شناسایی می رفت. یکی دیگر از همراهان ما تیمسار افشار زاده بود. گاهی شهید آبشناسان ما را تا نزدیکی نیروهای دشمن می برد، بدون آنکه ترسی از اسارت یا شهادت داشته باشد و با این شناسایی های خطرناک، اطلاعات ارزشمندی از دشمن می گرفت. محل استقرار ما در نزدیکی جزیره مجنون بود. یک شب من متوجه شدم که شهید آبشناسان در سنگر نیست. نگران او شده، خواستم سروگوشی آب بدهم. آهسته از سنگر بیرون آمدم. شبحی را از دور دیدم، خود را به آن شبح رسانده، متوجه شدم که آبشناسان در دل آن صحرا رو به قبله نشسته و اشک ریزان از خدا طلب شهادت می کند.

یاد فرمایش شهید مطهری افتادم که می گفت: «کسی که عاشق شد خود را رها می کند.» در یک لحظه پی بردم که شهید آبشناسان از خود رها شده و می رود که به خدا بپیوندد
.


راوی - سرتیپ عبدالحمید جمشیدی

برگرفته از کتاب "شیر صحرا" - زندگی نامه شهید سرلشکر حسن آبشناسان به قلم سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی نامه شهید جواد فکوری

وزیر دفاع وپشتیبانی نیروهای مسلح و فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران

سال 1317 ه ش در تبریز به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلات متوسطه وارد دانشکده خلبانی شد و این دوره را با موفقیت به پایان رساند.

دوره های تکمیلی خلبانی، مدیریت خلبانی (اف 4)، فرماندهی گردان هوایی و فرماندهی ستاد را با موفقیت طی کرد.
او فردی واقعاً مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامی بود. او کار را با حضور در نیروی هوایی شروع کرد و به علت عهده دار بودن دو شغل مهم و حساس به ناچار در هفته سه روز در نیروی هوایی بود و سه روز دیگر در وزارت دفاع.
یکی از کارهای گرانقدر ایشان اعزام 140 هواپیمای جنگنده به سوی خاک عراق پس از اولین حمله هوایی ناگهانی مزدوران بعث بود. شهید «فکوری» به عنوان فرمانده یک نیرو جهت منسجم و هماهنگ کردن نیروها بسیار تلاش می کرد.
شهید فکوری در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردی مذهبی و قاطع شناخته می شد و به همین علت پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسوولیت ها و پست های زیر را به عهده داشت. فرماندهی پشتیبانی پایگاه دوم شکاری- فرماندهی پایگاه دوم شکاری- فرماندهی پایگاه یکم شکاری- معاون عملیاتی نیروی هوایی و فرماندهی نیروی هوایی.
همچنین شهید «فکوری» پس از تشکیل کابینه شهید رجایی با حفظ سمت به عنوان وزیر دفاع برگزیده شد و پس از اینکه سرهنگ «معین پور »به فرماندهی نیروی هوایی گمارده شد، ایشان ( شهید فکوری) مورد تشویق قرار گرفت و به سمت مشاور جانشینی رئیس ستاد مشترک ارتش انتخاب شد و سرانجام موقعی که با سرداران دیگر اسلام از جنوب به تهران بر می گشت بر اثر سانحه هوایی همراه با دیگر عزیزان به خیل شهدا پیوست.
شهید فکوری : دینم را به دنیا نمی فروشم
او جزو بزرگانی بود که پله به پله، نردبام ترقی را طی کرد و وقتی به جایگاه خلبانی و کسوت هدایت جنگنده های ایرانی رسید، کمال واقعی را با تمام وجود حس و لمس کرد.
فکوری از وزرای کابینه شهید رجایی بود، به گونه ای که این شهید بزرگوار او را با حفظ سمت به وزارت دفاع منصوب کرد.
چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر ادیان مختلف، باعث گرایش شدید او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزه اش ترک نمیشد.
آن موقع کسی به اسم تیمسار ربیعی فرمانده پایگاه شیراز بود. وی در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را برای صرف نوشیدنی به دفترش دعوت کرده بود. می دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم : امسال، سال درجه ات است. با ربیعی سر ناسازگاری نگذار. اما جواد تاکید کرد : دینم را به درجه و دوره نمی فروشم.
تیمسار ربیعی هم مرا دید و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دینش می رسد. اغلب اوقات عادت داشتیم برای ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پایگاه برویم. پایگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص یک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه دارها. آخرین باری که به باشگاه رفتیم یک همافر به دلیل اینکه غذای رستوران های دیگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد. تیمسار ربیعی قبل از اینکه همافر شروع به خوردن کند ضمن اینکه از او می پرسید چرا به این باشگاه آمده، او را بلند کرد و سیلی محکمی به او زد. غذای ما به نیمه رسیده بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتیم و از آن به بعد دیگر به باشگاه نرفتیم.
جواد می گفت : تحمل این زورگویی ها را ندارم. در این مواقع به خاطر اینکه خجالت آن فرد را بیشتر نکند سکوت می کرد.
زیر دست نواز بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که سرپرستی 5،6 خانواده را بر عهده داشت. در پایگاه شیراز معماری به نام قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران می خورند به خانواده قبادی هم بدهند و خودش پول آن را حساب می کرد. البته هیچ وقت به من نمی گفت. یک روز خانم قبادی به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکید کرد : می خواهم شما هم راضی باشید، گفتم: آنچه سرهنگ فکوری می کند مورد قبول و رضایت من است.
پرونده شهید در سازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز





خوش بش با رهبر معظم انقلاب




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز










برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 724x600 پیکسل میباشد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همسر شهيد :
اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم كه تا صحبت يك خواستگار ارتشي براي من شد،‌ مادربزرگم و دايي و عمه‌ام كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سرپرستي و نظارت كلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سر دادند. موضوع مدتي مسكوت ماند تا وقتي كه تحصيلات شهيد فكوري در آمريكا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد،‌ براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم ولي از او خوشم آمد، ‌خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند،‌ چاره‌اي جز موافقت نداشتند. مهريه 50 هزار توماني تعيين شد. سال 42 بود و مراسمي انجام گرفت و بعد از يك ماه نامزدي من به خانه شهيد فكوري رفتم. 6 ماه بعد زندگي سيال ما شروع شد. 6 ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاه شاهرخي همدان،‌ 3 سال در تهران، 8 سال هم در شيراز و ... سپری شد و همينطور زندگي‌مان در جاهاي مختلف مي‌‌گذشت.
انوش و آيدا به فاصله يك سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر كوچكم در شيراز. تا قبل از تولد بچه‌ها اغلب وقتها كه جواد ماموريت داشت، ‌من هم با او مي‌رفتم ولي بعد از آن،‌ وقتي كه براي ادامه تحصيل دوباره‌ بورسيه آمريكا گرفت، تنها ماندم. سال 56 كه بايست دوره ستاد را در آمريكا مي‌گذراند، ‌من و بچه‌ها هم با او رفتيم.

حجم زياد كار به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست 3 ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفر برويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم. اسفند 57 بود. خانه و زندگي‌مان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريز منتقل شد.
در تبريز درگيري با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود.
البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند كه با وساطت يك درجه‌دار نيروي زميني كه او را نشناختيم، آزاد شد.‌ وقتي برگشت، تمام تنش كبود بود.‌ زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچه‌ها در خانه‌ عمه‌ام در تهران مستقر شديم.
بعد از ماموريت تبريز و سركوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يكم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يك ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيز با او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ،‌ 20 روز خانه نيامد.
يك سال بعد از فرماندهي با حفظ سمت وزير دفاع شد و يك سال و چند ماه وزير بود و بعد مشاور عالي ستاد مشترك ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد.

چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزه‌اش ترك نمي‌شد. آن موقع كسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. مي‌دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم:‌ امسال،‌ سال درجه‌ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نمي‌فروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش مي‌رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت كه هركدام مخصوص يك گروه بود. باشگاه افسران،‌ باشگاه همافرها و باشگاه درجه‌دارها. آخرين باري كه به باشگاه رفتيم يك همافر به دليل اينكه غذاي رستوران‌هاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد،‌ تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند ضمن اينكه از او مي‌پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نميه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.
جواد مي‌گفت: تحمل اين زورگويي‌ها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت مي‌كرد.

زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5یا6 خانواده را برعهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران مي‌خورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي‌كرد. البته هيچ وقت به من نمي‌گفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كرد: مي‌خواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فكوري مي‌كند، مورد قبول و رضايت من است.

يكروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، مي‌خواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچه‌ها دوري تو را زياد تحمل كرديم. به خاطر بچه‌ها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاري بود، تماس بگير ولي من بايد بروم. سه‌شنبه قرار بود، بيايد ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه مي‌آيم. آن شب نگراني و دلشوره‌ام بيشتر شد و بي‌‌خوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به بهانه‌هاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم، چيزي نمي‌گفتند.
حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشين‌هاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانه شوند. تا اينكه پسر دايي‌ام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ كشيدم و بي‌هوش شدم. خيلي‌ها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بي‌هوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بي‌هوش شدم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



خاطرات شهید جواد فکوری از زبان همسرش (سرکار خانم ژیلا ذره خاک)

*شروع زندگی

من هفده سالم بود و جواد ۲۴ سال. آذر‌ ماه سال ۱۳۴۲ بود که برای خواستگاری آمدند. جواد پرسید: «کلاس چندم هستید شما؟» گفتم: «دهم».

گفت: «من دوست دارم همسرم تحصیل کرده باشد».

هشتم اسفند ماه سال ۱۳۴۳ بود، دستم را گذاشتم روی حلقه ازدواجمان؛ چشم دوختم به قرآن گشوده سفره عقد و از خدا برای هر دوی‌مان خوشبختی خواستم.



این عکس تغییر سایز داده شده است. برای مشاهده در سایز اصلی ( 560‍‍×773 ) کلیک کنید.



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 773x560 پیکسل میباشد



*مهریه ۵۰ هزار تومانی

این قدر در خانواده و فامیل ارتشی داشتیم که تا صحبت یک خواستگار ارتشی برای من شد، مادربزرگم و دایی و عمه‌ام که در واقع به خاطر مرگ زودهنگام پدر و مادرم سرپرستی و نظارت کلی بر زندگی من داشتند، ندای مخالفت سر دادند.

موضوع مدتی مسکوت ماند تا وقتی که تحصیلات شهید فکوری در آمریکا تمام شد و این بار خودش به خواستگاری آمد. برای ازدواج خیلی بزرگ نشده بودم ولی از او خوشم آمد.

خانواده هم وقتی رضایت مرا دیدند، چاره ای جز موافقت نداشتند. مهریه ۵۰ هزار تومانی تعیین شد.

سال ۴۲ بود مراسمی انجام گرفت و بعد از یک ماه نامزدی، من به خانه شهید فکوری رفتم.

*زندگی سیال

درست شش ماه بعد از ازدواج، زندگی سیال ما شروع شد و شش ماه بعد در فرودگاه مهرآباد سپری شد.

بعد از آن سه سال در پایگاه همدان، سه سال در تهران، هشت سال در شیراز و.... همین‌طور زندگی‌مان در جاهای مختلف می‌گذشت.

*توجه به خانواده

به خانواده‌اش خیلی اهمیت می‌داد و به بچه‌ها علاقه داشت و از هر فرصتی برای بازی با آن‌ها استفاده می‌کرد.

یک بار انوش(پسرمان) را توی بغلش محکم فشار می‌داد. بعد هم آلاله را بغل می‌کرد و می‌بوسید. انوش دو ساله بود و آلاله یک ساله.

می‌گفتم: «جواد! این قدر این بچه‌ها را قلقک نده، ریسه می‌روند از خنده».

*نامه

رفته بودیم شیراز. اما هنوز در ارتش خوب جا نیفتاده بود که برای یک ماموریت شش ماهه باید می‌رفت آمریکا. گفت: «همه با هم می‌رویم» گفتم: «نه! انوش(پسرم) امسال باید برود مدرسه. این جوری یک‌سال از درس عقب می‌افتد. ».

قبول کرد تنها برود. ولی قرار شد تهران برویم.

بعد از رفتنش بچه‌ها مرتب بهانه می‌گرفتند و می‌گفتند: «بابا کو؟ کجاست؟ چرا رفته؟».

او هم دلش برای ما تنگ شده بود و مرتب یک روز در میان نامه‌اش می‌رسید و ما هر شب می‌نشستیم که جواب نامه‌ها را بنویسیم. عمه اشرف که ما را می‌دید به شوخی می‌گفت: «مشق شبت را نوشتی»؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*ماموريت

انوش و آیدا به فاصله یک سال در همدان به دنیا آمدند و علی پسر کوچکم در شیراز. قبل از تولد بچه‌ها اغلب وقت‌ها که جواد ماموریت داشت؛ من هم با او می‌رفتم ولی بعد از آن، وقتی که برای ادامه تحصیل دوباره بورسیه آمریکا گرفت، تنها ماندم. سال ۵۶ که بایستی دوره ستاد را در آمریکا می‌گذراند من و بچه‌ها هم با او رفتیم.


*آموزش قرآن

یک روز تعدادی نوار قرآن با خودش آورد. بعد دیدم روزی چند ساعت در اتاق به بچه‌ها قرآن آموزش می‌دهد. با خودم می‌گفتم: "بچه‌ها حوصله‌شان سر نمی‌رود؟"

یک روز به اتاقشان سرزدم. دیدم، دارد با صوت زیبایی برای بچه‌ها قرآن می‌خواند.

اول به عربی می‌خواند و بعد مثل یک قصه با زبان ساده برای آن‌ها داستان آن آیه را تعریف می‌کرد. بچه‌ها هم دست‌ها را می‌گذاشتند زیر چانه و با ذوق و شوق گوش می‌دادند.

* نماز

تیمساری بود که با آمدنش اذیت‌هایش هم شروع شد. با ما چپ افتاده بود و به نماز خواندن و روزه‌گرفتن شهید فکوری گیر می‌داد.

یک‌بار در یک مهمانی همین تیمسار با ناراحتی گفت: «می‌دانید آقای فکوری از کارشان می‌زنند و نماز می‌خوانند؟».

در جواب گفتم: «تیمسار! پنجشنبه و جمعه که همه ارتش تعطیل است، فکوری برای رسیدگی به کارها می‌آید سر کار. آن‌وقت این آدم چه‌طوری می‌تواند از کارش بدزدد؟»."

* دین و درجه

چهار، پنج سال مطالعات گسترده در ادیان مختلف، باعث گرایش شدید او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزه‌اش ترک نمی‌شد. آن موقع کسی به اسم تیمسار ربیعی فرمانده پایگاه شیراز بود.

یک‌بار تیمسار در ماه رمضان ساعت ۱۰ صبح جواد را برای صرف نوشیدنی به دفترش دعوت کرده بود. می‌دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم: "امسال، سال درجه‌ات است، با ربیعی سر ناسازگاری نگذار، خیلی قاطعانه گفت: "دینم را به درجه و دوره نمی‌فروشم."

تیمسار ربیعی هم مرا دید و گفت: "شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دینش می‌رسد."

*باشگاه افسران

اغلب اوقات عادت داشتیم برای ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پایگاه برویم. پایگاه سه رستوران داشت که هرکدام مخصوص یک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه‌دارها.

آخرین باری که به باشگاه رفتیم یک همافر به دلیل اینکه غذای رستوران‌های دیگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد، تیمسار ربیعی قبل از اینکه همافر شروع به خوردن کند، ضمن اینکه از او می‌پرسید چرا به این باشگاه آمده، او را بلند کرد و سیلی محکمی به او زد.

غذای ما به نیمه رسیده بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتیم و از آن به بعد دیگر به باشگاه نرفتیم، جواد با ناراحتی می‌گفت: «تحمل این زورگویی‌ها را ندارم.».

در این جور مواقع، به خاطر اینکه خجالت آن فرد را بیشتر نکند، سکوت می‌کرد.



این عکس تغییر سایز داده شده است. برای مشاهده در سایز اصلی ( 1091‍‍×1417 ) کلیک کنید.



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 1048x807 پیکسل میباشد


*زیر دست‌‌نواز

زیر دست‌‌نواز بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که سرپرستی پنج، شش خانواده را برعهده داشته. در پایگاه شیراز، معماری به نام قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه، خفه شد.

جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذایی که تیمسارها و افسران می‌خوردند به خانواده قبادی هم بدهند و خودش پول آن را حساب می‌کرد. البته این را هیچ‌وقت به من نگفته بود.

یک روز خانم قبادی به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکید کرد: «می‌خواهم شما هم راضی باشید.»

گفتم: «آن‌چه سرهنگ فکوری می‌کند مورد قبول و رضایت من است.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرچم را از دست نده

آن روز غروب دلهره‌اي عجيب سراسر وجودم را فرا گرفته بود. نمي‌دانستم فرمانده پاسخش مثبت است يا نه. انتظار به پايان رسيد، چادر فرماندهي كنار رفت و فرمانده‌ي گروه‌ها يكي پس از ديگري از چادرها بيرون آمدند.
فرمانده‌ي ما آقا حسن بود، مردي شريف و با خدا. با لبخند نزديك شد و سؤالم را از نگاهم خواند، با اخم گفت: «جثه‌ي تو كوچك است و توان بلند كردن آرپي‌جي را نداري». با اصرار و پافشاري من بالاخره قبول كرد كه كمك آرپي‌جي و پرچم‌دار لشگر باشم.
پرچم خيلي سنگين بود، توان بلندكردنش را نداشتم اما پيش خودم گفتم: «پرچم‌دار اسلام در عمليات بودن سعادت مي‌خواهد». با گفتن اين جمله كه مانند نيرويي غيبي بود يا علي گفته و پرچم را بلند كردم. به ياد گفته‌هاي آقا حسين افتادم كه سفارش كرد: «به هر قيمتي كه شده پرچم را از دست نده».
بنا به دلايلي در آن شب عمليات اجرا نشد و دستور عقب‌نشيني صادر كردند. در راه بازگشت باد تندي مي‌آمد. پرچم سنگين بود و توان راه رفتن را از من گرفته بود. سنگيني اسلحه‌ي كلاش و حمل 4 قمقمه‌ي آب و خشاب و فشنگ از يك طرف و سنگيني پرچم از طرف ديگر تعادل راه رفتنم را بر هم مي‌زد.
در دل فقط از خداوند كمك خواستم كه به من نيرو دهد تا پرچم را سالم برگردانم. ناگهان فكري به ذهنم رسيد، چوب پرچم را از پارچه جدا كرده و پارچه را به گردنم گره زدم و خودم را به سرعت به لشگر رساندم.
آرپي‌جي‌زن كه همراه من بود به خاطر چند باري كه در وسط لشگر فاصله انداخته بودم سرم فرياد كشيد. به دل نگرفتم و به راهم ادامه دادم. به هر ترتيبي كه بود آن شب، هم خودم و هم پرچم را سالم به مقصد رساندم.
از اين‌كه توانسته بودم گفته‌ي فرمانده‌ي خود را عملي كنم خوشحال بودم و به خاطر اين خوشحالي نماز شكر به جا آوردم.
بعد از چند روز آقا حسين به سراغم آمد و گفت: «پرچم را از دست دادي يا نه؟!» با خوشحالي گفتم: نه با تعجب گفت: «پس پرچم را برو بيار» سريع رفتم و پرچم بدون چوب را آوردم و از شرمندگي به خاطر از دست دادن چوب پرچم سرم را پايين انداختم. ناگهان دست نوازش فرمانده را بر روي صورتم حس كردم در حالي كه تمام صورتم از شدت شرمندگي سرخ شده بود. سرم را بالا برده و به صورت آقا حسين نگاه كردم كه او مي‌گفت: «تو امتحانت را خوب پس دادي جوان».

منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 6


راوي: مفيد اسماعيلي
 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]ملائکه دارن غلغلکش می دن![/h]



الله اکبر! سر نماز هم بعضی ها دست بردار نبودند. به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد.

مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی، بگویند که ما با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می انداختند. آدم حواسش جمع نماز باشد؟! مثلاً یکی می گفت " «واقعاً این که نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند، نه نماز من و تو را!»

دیگری پی حرفهایش را می گرفت که: «من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نمازش را بگیرم.»

و سومی: «مگر می دهد پسر؟» و از این جور حرفها...

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست، بنا می کردند به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند! و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلو خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد!

خصوصاً آنجا که می گفتند: مگر ملائکه نامحرم نیستند؟!!! و خودشان جواب می دادند: خوب لابد با دستکش غلغلک می دهند!!!







به قلم شهید نعمت الله فرج اللهی از لشکر 7 ولی عصر برگرفته از روزنامه جمهوری اسلامی، دوم تیر ماه 1366، شماره
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

) کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی! اینو با خودمون ببریم؟» گفت:«بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت:«این چیه؟ نمی شه ببرینش.» مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.
 

نگار پاستور

متخصص میکروبیولوژی
سلام چیزی رو که می خوام براتون بنویسم توی مترو خوندم . خودم تا چند دقیقه بعد از خوندنش حالم دگرگون بود.

تک تیراندازمونو صدا کردم یه نقطه ای رو بهش نشون دادم و گفتم: اوناهاش اونه
از توی دوربین تفنگش بهش نگاه کرد نشونه گرفت و آماده شلیک شد اما انگار پشیمون شده باشه تفنگشو آورد پائین. چند لحظه بعد دوباره نشونه گرفت و شلیک کرد.
ازش پرسیدم: چرا همون بار اول شلیک نکردی؟
گفت: داشت آب می خورد
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ی نماز یک شهید
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شب قبل ازعملیات محرم "مهدی سامع" تا بعد از نیمه شب به شناسایی رفته بود و دیر وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت. بچه‌ها كه برای نماز شب بیدار شده بودند او را بیدار نكردند چون او خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شركت می‌كرد. صبح برای نماز بیدار شد با ناراحتی گفت:‌ مگر سفارش نكرده بودم مرا برای نماز بیدار كنید؟ وقتی دلیلش را گفتند. آه سردی كشیده و گفت:‌ افسوس، شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد![/FONT]
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید مرحمت بالازاده


در یکی از روزهای سال 1362، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.

به گزارش مشرق، صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».

لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت: ‌«افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».آقای خامنه ای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟

مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.

رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»

آقای خامنه ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.

مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره از شهید مصطفی ردانی پور
اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خدا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره از شهید مهدی زین الدین


داشت سخن رانی می کرد، رسید به نظم. گفت:«ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده. از این چیزای جزئی بگیر بای تا مهم ترین مسائل.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خاطره از شهید مهدی زین الدین


پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
دیدار آیت‌الله با فرمانده ارتش ساعت 11 شب


شهید صیاد گفتند: دلم می‌گوید که باید خدمت بزرگی برسیم. محافظ در این لحظه نگاهی به ساعت می‌اندازد یعنی اینکه الان دیروقت است. شهید صیاد به او می‌گوید: به ساعت نگاه نکن.




********************


به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، امیر سیفی معاون نیروی انسانی ارتش جمهوری اسلامی خاطرات زیادی با شهید علی صیاد شیرازی دارد. وی یکی از خاطراتی را که به خوبی در ذهن دارد ماجرای دیدار شهید صیاد است با آیت‌الله بهاء‌الدینی در نیمه های شب که نقل می‌کند:

یک زمانی ساعت 10 شب از ساوه گذشته بودند و به سمت قم در حرکت بودند. داخل ماشین محافظ شهید صیاد متوجه شد که او مرتب به ساعت نگاه می‌کند. ولی این مرد بزرگ هیچ وقت به راننده نمی‌گفت که تندتر برود؛ چرا که معتقد بود فرمان اتومبیل به دست راننده است لذا فرمانده، اوست و ما فعلا تابع این راننده هستیم، لذا نباید در کارش دخالت کرد.

محافظ تعریف می‌کرد: من دیدم که ایشان خیلی نگران است و انگار می‌خواهد چیزی بگوید. من با دست بر پای راننده زدم و اشاره کردم که فکر کنم آقای صیاد می‌خواهد راننده سریع‌تر برود.
شهید صیاد دست بر شانه من زد و گفت: بگذار خودش کار خودش را انجام دهد؛ چرا که علی بن ابی‌طالب(ع) فرموده به کاری که بدان مسئولی مشغول باش.

راننده ماشین به حرکت خود ادامه داد تا به قم رسید. شهید صیاد راننده را به کوچه‌ای هدایت کرد تا انتهای جایی که می‌شد با اتومبیل رفت، رفتیم و آنجا از ماشین پیاده شدیم و پیاده راهی شدیم. از او مقصد را پرسیدم.
شهید صیاد گفتند: دلم می‌گوید که باید خدمت بزرگی برسیم. محافظ در این لحظه نگاهی به ساعت می‌اندازد یعنی اینکه الان دیر وقت است. شهید صیاد به او می‌گوید: به ساعت نگاه نکن. ما می‌رویم اگر چراغ منزلش روشن بود، دم در می‌ایستیم و سلامی عرض می‌کنیم و بازمی‌گردیم و دیگر تکلیف ما تمام است.

به انتهای کوچه که رسیدند متوجه شدند یک مرتبه در باز شد و دیدیم آیت‌الله بهاءالدینی(ره) است
. ایشان خواستند خودشان را روی آقای صیاد پرت کنند که شهید صیاد جلویشان را گرفت. شهید صیاد به این عالم بزرگوار گفت: چرا شما تا این موقع شب بیدار ماندید؟ ایشان‌فرمود: شما که ساوه بودید، منتظر شما بودم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


آقای رودباری و پسرش اکثرا توی جبهه ها در کنار هم بودند.رودباری
پدر،کهن سال ترین شهید استان قزوین است،این دو در عملیات نعل
اسبی فاو بودند،که عملیات مهم و سختی بود.چرا که این دو منطقه
برای عراقی ها اهمیت داشت و می دانستند که اگر ایران آن را بگیرد
بچه ها می روند برای طلائیه و کار عراق تمام خواهد شد،اما متاسفانه
عملیات لو رفته بود.
این منطقه به شکل نعل اسبی بود و ما بایستی در عملیات که در پیش
بود این خط را صاف می کردیم.شبی که عملیات شد پسر آقای
رودباری شهید و پیکر مطهرش برای تشییع به قزوین منتقل شد.
فرمانده ما که از موضوع باخبر شد به پدر شهید رودباری اجازه داد که
برای تشییع فرزندش به مرخصی برود اما او گفت:"من احساس می کنم
قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم،لذا اصلا دوست نداشت به
مرخصی برود،اما با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتنش
بی میل بود،قبول کرد و مسافر قطار شد،اما هنوز قطار چند کیلومتری
بیشتر به جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی به قصد انهدام قطار،آن را
بمباران کرده و رودباری پدر،تنها مسافری بود که توی قطار به شهادت
رسید و پیکر مطهرش را همراه فرزندش تشییع کردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره یک جانباز از اولین سحری زندگیش

ایسنا: حجت کردی جانباز شیمیایی ۳۰ درصد اعصاب و روان با نقل خاطره‌ای از ماه مبارک رمضان در جبهه گفت: اولین سحری زندگی‌ام را در زیر گلوله توپ و خمپاره خوردم.

وی افزود:اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیانا در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.

وی ادامه داد: در آن زمان به خاطر اینکه با سن پائین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متاثر شدم. در همین افکار غوطه‌ور بودم و با گلایه به خدا می‌گفتم خدایا اینجا هم ... . که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سختن گفته شد احساس شعف فراوانی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامه‌ای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم.

این جانباز ۳۰ درصد دوران دفاع مقدس در ادامه گفت: در همان شب، اولین سحری زندگی‌ام را با صدای شلیک توپ‌ها و موشک‌اندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحری‌مان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولا در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمی‌یافتیم به گونه‌ای که روزهایی متمادی پیش می‌آمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر می‌کرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع می‌شویم بیشترین حملات را به مواضع ما می‌کرد.
وی گفت:اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولا داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار می‌شدم و اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد هنوز هم در حسرت آن روزها می‌سوزم چرا که در جبهه شیمیایی شده‌ام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آقا هم گریه كرد !


در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بودم. مجروحین زیادی روی تخت‌های بیمارستان دراز كشیده بودند. به ما اطلاع دادند كه بعد از ظهر مردم برای عیادت می‌آیند. با شنیدن این حرف خوشحال شدیم و خودمان را جمع و جور كردیم و منتظر ماندیم. عید سعید غدیرخم بود. ساعت 3:30 بعد از ظهر متوجه شدیم كه آقای خامنه‌ای (ریاست جمهوری)، آقای رفسنجانی (رییس مجلس شورای اسلامی) و آقای كروبی (رییس بنیاد شهید انقلاب اسلامی) به همراه تعدادی از مسؤولین وارد بیمارستان شدند. آن‌ها به اتاق مجروحین می‌رفتند و بعد از سلام و احوالپرسی ، از زحماتشان تقدیر و تشكر می‌كردند، تا این‌كه نوبت به اتاق ما شد. آن‌ها پس از احوالپرسی از تك تك مجروحان اتاق، كنار تخت برادر مجروحی كه هر دو دست و پایش را از دست داده بود، ایستادند. با او احوالپرسی كردند و علت مجروحیتش را جویا شدند. ایشان بیان كرد كه دانش آموز كلاس پنجم ابتدایی هستم كه برای دادن امتحان به مدرسه رفته بودم. بعد از امتحان داشتم بر می‌گشتم كه مورد اصابت تركش موشك عراقی قرار گرفتم و دست و پایم را از دست دادم. همین طور كه صحبت می‌كرد اشك از چشمان آقای خامنه‌ای جاری ‌شد. دانش آموز با دیدن گریه ایشان ناراحت شد و گفت: آقای خامنه‌ای من كه از شما خواسته‌ای‌ نداشتم كه شما دارید گریه می‌كنید. تازه من كه برای اسلام هیچ كاری انجام نداده‌ام، مگر شهید بهشتی نگفته است كه بهشت را به بها دهند نه به بهانه. برای همین من هم امروز به بهانه این كه دست و پایم را از دست داده‌ام اجری ندارم بلكه باید كار و تلاش كنم و از طریق خدمت به خلق خدا ثوابی كسب كنم تا بهشتی شوم. بعد برگشت و به او گفت: آقای خامنه‌ای از شما می‌خواهم كه به پزشكان بگویید مرا زودتر درمان كنند تا بتوانم درسم را بخوانم و از این طریق به كشورم خدمت كنم. همه‌ی حاضرین در اتاق ، از صحبت این نوجوان ، متعجب شدند.
محمد حاجیلری

***

قلبم آتش گرفت

در بخش اعصاب بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. برادر مجروحی به نام كاظم رضایی به علت ناراحتی اعصاب در بخش ما بستری بود. می‌گفت در عملیات خیبر مجروح شده‌است. ایشان فقط گردنش حركت می‌كرد و بقیه اعضای بدنش تكان نمی خورد. بعد از دوازده روز بستری بودن در بیمارستان ، تعدادی از اعضای خانواده‌اش به ملاقاتش آمدند. وقتی مدت ملاقات به پایان رسید و اعضای خانواده‌اش از كنارش رفتند. شروع كرد به گریه كردن. همین طور كه گریه می كرد امام زمان (عج) و امام رضا(ع) را صدا می‌زد و اشك می‌ریخت. من كه با دیدن گریه‌هایش تعجب كرده بودم پیشش رفتم و گفتم: كاظم جان چه شده‌است ؟ چرا گریه می‌كنی؟ تو كه در این مدت از همه ساكت‌تر بودی چرا امشب ناراحت هستی ؟ شما كه باید به خاطر آمدن خانواده‌ات خوشحال باشی خدا را شكر كن . هر چه تلاش كردم تا او را آرام كنم نتوانستم. برای این‌كه ببینم موضوع از چه قرار است، علت ناراحتی‌اش را جویا شدم. چیزی نمی‌گفت و همین طور گریه‌می كرد. وقتی اصرار زیاد مرا دید گفت: محمد جان نمی‌دانم امروز ملاقات كننده‌های مرا دیدی یا نه؟ گفتم: دیدم. گفت: امروز همسرم تنها فرزندم ـ فاطمه را به همراه خودش به ملاقاتم آورد، وقتی دخترم را دیدم خیلی خوشحال شدم و خون دیگری توی رگ‌هایم جاری شد. من دخترم را خیلی دوست دارم همیشه وقتی فاطمه را می‌دیدم، او را بغل می‌كردم و می‌بوسیدم اما امروز كه بچه‌ام را كنارم روی تخت گذاشتند. هر چه تلاش كردم تا او را در آغوش بگیرم و ببوسم، دست‌هایم حركت نكرد و آخر نتوانستم بعد از مدت‌ها جدایی از فرزندم او را در آغوش بگیرم و ببوسم و این امر باعث شد كه قلبم آتش بگیرد.
محمد حاجیلری
***

عاقبت سردردم خوب شد.

در عملیات طریق‌القدس ، راننده آمبولانس بودم . در حد فاصل سوسنگرد و كرخه نور مستقر بودیم . عملیات هم شروع شده بود . مقداری از بچه ها در درگیری با دشمن مجروح شده بودند . از منطقه بی سیم زدند و برای انتقال مجروحان در خواست كمك كردند . من به اتفاق 15 نفر از بچه های بسیجی ماشین ها را روشن كردیم و به طرف منطقه عملیاتی حركت كردیم . وقتی به منطقه رسیدیم . دیدم تعدادی مجروح روی زمین افتاده اند . حال بعضی هایشان خیلی وخیم بود . با دیدن مجروحان سریع دست به كار شدیم و آن ها را برای انتقال به پشت جبهه ، سوار ماشین‌ها كردیم . البته همه‌ی ماشین هایی كه به منطقه آمده بودند آمبولانس نبودند؛ چرا كه درزمان بنی صدر خائن ما از همه لحاظ در تنگنا و مضیقه بودیم . برای همین بچه هایی را كه مجروحیت آن ها بدتر بود ، در آمبولانس گذاشتیم و آن هایی را كه زخم سطحی تری داشتند ، توسط وانت جابجا كردیم . آتش دشمن خیلی سنگین بود . از آسمان و زمین گلوله‌ می بارید و مجال هر كاری را از آدم می گرفت . در آن شرایط رعب آور من به اتفاق یكی از برادران ، دو نفر از مجروحان را پشت وانت گذاشتیم . تا به اورژانس برسانیم . در آن شرایط من با خدایم صحبت می كردم و از او می خواستم كه خدایا من كه لیاقت شهادت را ندارم ،خودت كاری كن تا بتوانم زودتر این مجروحان را به عقب برگردانم . بیماری سردرد داشتم كه حدود یك سال و نیم آزارم می داد و امانم را بریده بود. همان شب از خدا خواستم كه بیماری‌ام را از من دور كند تا بهتر بتوانم به رزمندگانش خدمت كنم . وقتی مجروحان را به اورژانس منتقل كردم متوجه شدم كه سر دردم خوب شد .
علی عرب
***


سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی كند

سال 1362 در تیپ مالك اشتر، آماده برای انجام یك عملیات برون مرزی شدیم. از این كه این بار دوستان نزدیكم «ابو داوود» پیرمردی ازكربلا . «ابومحمد» جوانی ازبغداد و «ابو حسن» از بچه‌های «كاظمین» مرا در این ماموریت همراهی می كردند، بسیار خوشحال بودم. هر كداممان، تجهیزات لازم كه اسلحه‌ی كلاش و یك آرپی‌جی با گلوله‌ی اضافی بود را برداشتیم. هنگام حركت با خودم گفتم تا جایی كه ممكن است، مین‌های كوچك ضد نفر 14 M آمریكایی را دور شال لباسِ كردی ‌ام، جاسازی كنم تا از قدرت مانور بیشتری، هنگام حضورمان در عمق خاك عراق ، برخوردار باشم. پس از طی مسافتی به پایگاهی كه تقریباً 7 كیلومتر با خط مرزی فاصله داشت و محل استقرار مجاهدین عراقیِ حامی جمهوری اسلامی بود، رسیدیم . بر خلاف شب‌های قبل، این بار هوا كاملاً مهتابی بود تا حدی كه با چشم غیر مسلح می شد اطراف را دید. در مسیر راه به تپه‌ سنگی رسیدیم كه از آن‌جا پاسگاه «ریشنِ» عراق به راحتی دیده می شد. كوچك ترین بی احتیاطی و سهل انگاری در خصوص مسایل امنیتی و حفاظتی ، بی تردید موقعیت‌مان را لو می داد. رو به ابوداوود پیرمرد گروه‌مان كردم و گفتم: ابوداوود! تپه‌ی كنار دست پاسگاه عراقی‌ها را می بینی؟ می خواهم هر طور شده خودم را به آن‌جا برسانم و پرچمی را كه همراه من است، روی آن نصب كنم و دور تا دورش را هم مین كاری كنم تا وقتی، تكان‌های مداوم پرچم، توجه عراقی‌ها را به خود جلب كرد و آن‌ها را به طرف خود كشید، مین‌ها منفجر شوند وعراقی ها آسیب ببینند. با وسواس هر چه تمام به اتفاق یكی از دوستان كار را به پایان رساندم و بلافاصله به نزد دوستان مجاهد عراقی‌ام برگشتم. بعد از دقایقی استراحت، برای ادامه‌ی حركت و ماموریت‌مان آماده می شدیم كه ناگهان با عبارت وحشتناك «توكیستی ؟» فردی، از حركت باز ایستادیم. ترس و دلهره سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در فاصله‌ی زمانی كوتاه به حالت نیم خیز، پشت سنگ‌های اطراف تپه اسلحه را به سوی آن فرد ناشناس نشانه گرفتم. در هاله‌ای از تردید بودیم كه آن فرد چه كسی می تواند باشد و وابسته به چه مجموعه‌ای؟ عراقی است یا ایرانی؟ مجاهد است یا ... . ثانیه‌هایی چند با شلیك چند گلوله از سوی گشتی به سوی ما حقیقت لو رفت و ما پی بردیم كه یك گشتی عراقی ساعتی است، ما را زیر نظر گرفته تا در یك فرصت مقتضی، زنده ما را به اسارت درآورد. به لطف خدا با شلیك چند گلوله به سمت آن چند نفر گشتی، توانستیم از شر‍‌‍‍‍‍‍‍‍‍آن‌ها خلاص شویم. عراقی‌های بالای پایگاه ریشن به گمان این كه گشتی، كارش را با موفقیت انجام داده و توانسته ما را بكشد و یا اسیر كند، از انجام هر گونه واكنش پرهیز كردند. شرایط، بغرنج و بحرانی شده بود و دیگر ادامه‌ی حركت به صلاح گروه نبود و هر طور شده باید به عقب برمی‌گشتیم. فرار را برقرار ترجیح دادیم. با دیدن چند گشتی عراقی بر سرعت‌مان افزودیم، گویا عراقی‌ها به حقیقت موضوع و اتفاق پیش آمده، پی برده بودند و تلاش كردند تا هر طور شده ما را به اسارت خود درآوردند. در مسیر عقب نشینی‌مان، فریادهای پیاپی ابوداوود مبنی بر سرعت بخشی هر چه بیشتر به حركت ، ما را به خود آورد، او با ولعی دو چندان، فریاد می كشید و می گفت: حسینی، تو نباید گیر آن‌ها بیفتی. با تمام وجودم دوستی و محبت او را به خودم احساس كردم، او بیشتر از خودش به فكر ر‌هایی من از آن مهلكه بود، در حالی كه او در مقام یك مجاهد عراقی به دلیل همكاری با انقلاب جمهوری اسلامی در صورت اسارت، بیشتر از هر ایرانی دیگر در معرض تهدید بود، كه این امر عمق اعتقاد او را می‌رساند. عمق معرفت ابو داوود آن جا برایم بیشتر مسجل شد كه پس از فرار از مهلكه، او را عصبانی و آشفته دیدم. وقتی علت را جویا شدم، رو به من كرد و گفت: حسینی، قمقمه‌ی آبم را جا گذاشتم. آن‌قدر خود را برای این اشتباه سرزنش می كرد كه حاضر شد. برای جبران آن، همان مسیر را دوباره برگردد. نهایت، اصرارهای من مبنی بر فراموش كردن حادثه، باعث شد او از انجام این اقدام منصرف شود اما جمله‌ی معنی دارش را كه حكایت از عمق معرفت و بینش داشت، هرگز فراموش نمی كنم و آن این بود كه : «سرباز امام زمان كه اشتباه نمی كند.» تا مدت‌ها این عبارتش در ذهنم باقی مانده بود و مرا به فكر و تامل فرو برد. از خدا خواستم كه مرا نیز چون آن مجاهد عراقی از گوهر بینش و معرفت بهره‌مند كند. هر روز پس از آن ماجرا كارمان این شده بود كه با دوربین، به سوی تپه‌ی كنار پایگاه عراقی‌ها كه پرچمی رویش نصب بود، نگاه كنیم تا ببینیم كار پرچم به كجا می كشد تا این كه به لطف و عنایت الهی، یكی از آن روزها برادری ، خبر خوش را به ما رساند و آن این كه، صدای انفجار مهیب مینی ، شنیده شده است. با شنیدن خبر با عجله دوربین را گرفته و به آن‌جا نگاه كردیم. با ندیدن پرچم به یقین رسیدم كه تدبیرم كارساز شد و مین‌های 14M عراقی‌ها را به سزای عمل ننگین‌شان رساندند.
سید رضا حسینی
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
هر كسی او را می‌دید، خود را بر‌ای شوخی‌هایش آماده می‌كرد. رضا بمب خنده بود كه هیچ كس جلودارش نبود. وقتی شروع می‌كرد به شوخی كردن آنقدر می‌خندیدیم كه اشك‌هایمان در‌می‌آمد‌. خودش هم كه اصلا لبخند نمی‌زد! جدی جدی بود و هر چه به او اصرار می‌كردیم كه دیگر كافی است داریم از خنده می‌میریم، توجهی نمی‌كرد.

رضا غصه‌های بزرگ و بسیاری داشت که هیچ گاه برای کسی بازگو نمی‌کرد؛ اما اگر می‌خواستی او را پیدا کنی، کار سختی نبود. هرجا که قهقهه بچه‌ها به آسمان بود و صدای شلیک خنده‌ها فضا را پر کرده بود، رضا آنجا بود، چون او با نقل لطیفه‌ها و داستان‌های خنده‌دار خود ـ بدون اینکه تمسخر یا غیبتی با آنها همراه باشد ـ به رزمندگان روحیه می‌داد و آنها را شارژ می‌کرد. لطیفه‌ها و داستان‌هایی که در ظاهر خنده‌دار بودند اما در باطن پیام و حرفی برای گفتن و تجربه اندوختن داشتند.

این رضا همان بود كه در شبهای شناسایی و در اوج انفجارهای شب‌های عملیات مثل كوه در برابر آتش می‌ایستاد و به پیش می‌رفت.
حكایت‌هایی از سردار شهید رضا‌ پور‌عابد، فرمانده واحد ادوات لشكر ولی عصر (عج) كه در عملیات بدر در اسفند 1363 به شهادت رسید، خواندنی‌اند.

رضا ‌محکوم شد!

آن شب در سنگر، فانوس‌ها خاموش بود و بچه‌ها در حال خواندن دعای کمیل بودند. حال خوشی داشتند و در اوج دعا ناگهان رضا با شیشه‌ای عطر، وارد جمعیت شد و به هر یک از برادران عطر زد. دستش را که عطری بود، به چهره بچه‌ها می‌کشید و بچه‌ها با حالت بهتر و معطرتری دعا می‌کردند.

مراسم که تمام شد و فانوسها را روشن کردیم، ناگهان بهت زده شدیم، چون چهره تمام بچه‌ها سیاه بود و لکه‌های سیا‌ه بر چهره‌ها بچه‌ها صحنه‌ای خنده دار ساخته بود.
بچه‌ها با چهره‌های سیاه به سمت رضا هجوم بردند، چون دریافتند که کار، کار او بوده است که در تاریکی مراسم دعا چهره‌ها را سیاه کرده است. رضا فرار کرد ولی بچه ‌ها او را تعقیب و در نهایت دستگیر کردند و پس از یک محاکمه صحرایی! محکوم شد به یک دست چلو پتو.

رضا التماس کرد که بگذارید قبل از اجرای حکم، جریان را تعریف کند. به او اجازه دادیم و او گفت: من در عطر، جوهر سیاه ریخته بودم تا با شما شوخی کنم. این جوهر با آب پاک می‌شود، ولی روسیاهی قیامت با هیچ چیز پاک نمی‌شود. من می‌خواستم با این کارم شما را به یاد روسیاهی گناهکاران در روز قیامت بیندازم.
بچه‌ها با شنیدن این توضیح آرام و از اجرای حکم چلو پتو منصرف شدند.

راوی: علی حداد

رضای شوخ و شاد، اهل اشک هم بود


کمتر کسی از حالت‌های درونی و عرفانی او باخبر بود؛ از جمله خودم که تا آن شب اصلا نمی‌دانستم رضا اهل اشک و ناله هم است.
آن شب بچه‌های گردان جمع بودند. چراغ‌ها خاموش بود و یکی از بچه‌ها مرثیه می‌خواند و بقیه اشک می‌ریختند. هر چه نگاه کردم، رضا را ندیدم. نگران شدم. از جمع جدا شدم تا شاید او را بیابم. کمی که از جمع دورتر شدم، ناگهان در سکوت شب صدای گریه ای شنیدم. جلوتر که رفتم، دیدم کسی در گوشه صحرا زانو زده و دارد ناله می‌کند. او را نشناختم، ولی بعد از چند لحظه که نزدیکتر شدم دیدم رضاست.

باور نمی‌کردم چون هیچ وقت ضجه و ناله رضا را نشنیده بودم؛ آن هم با آن شدت. صدای پایم را که شنید، ناگهان گریه‌اش را قطع کرد. کنارش نشستم. دستی به شانه اش زدم. قبل از آنکه حرفی بزند، گفتم: رضا جان! نگران نباش. قول می‌دهم به کسی نگویم. فقط برایم دعا کن.
او آن شب در گوشه ای از بیابان با خدای خویش مناجات می‌کرد؛ مناجاتی که او را به خدا رسانید.

راوی: عظیم محمد زاده

فقط خدا


شهید رضا پورعابد می‌گفت: وقتی خداوند فرزندم مجتبی را به ما عطا کرد، او را خیلی دوست داشتم و به همین دلیل تصویری از او را در خودروی خود نصب کرده بودم تا همیشه در مقابلم باشد و با دیدن او شاد شوم. از جبهه که برمی‌گشتم یکراست به سراغ مجتبای عزیزم می‌رفتم و او را در بغل می‌گرفتم و غرقه بوسه می‌کردم.

مدتی به همین روش گذشت تا آنکه یک روز به خودم آمدم و گفتم: ممکن است روزی بخواهم از مجتبی جدا شوم. آن وقت خیلی سخت خواهد بود. باید آمادگی داشته باشم تا بتوانم بین محبت به فرزند و اسلام یکی را انتخاب کنم. به راحتی از خانواده و فرزند دل بکنم. ناگهان به خود نهیب زدم: هیهات که محبت به فرزند مرا از مسیرم که اسلام است، بازدارد و یا گام‌هایم را در این مسیر سست کند.
پس از آن بود که با وجود علاقه و محبت زیادی که به مجتبای عزیزم داشتم، اما به همسرم گفتم که مجتبی را به من وابسته نکند تا بتوانم راحت از او رها شوم.

راوی: عظیم پورعابد (برادر شهید)

زندانیان او را دوست صمیمی خود می‌دانستند


رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی که در زندان دزفول زندانبان بود، با زندانیان به گونه ای برادرانه و دوستانه برخورد می‌کرد که به او علاقه‌مند بودند و هیچ کدام از آنها از او گلایه و شکایتی نداشتند، چون نه آنها را تحقیر می‌کرد و نه از حدود اسلامی و انسانی پا را فراتر می‌گذاشت. او حتی برخی از اوقات مانند یک دوست کنار آنها می‌نشست و به مشکلات و درد دل‌هایشان گوش ‌می‌داد و از راهی که رفته بودند بر حذر می‌داشت. به همین دلیل بود که بسیاری از آنها پس از مدتی که با رضا بودند، با او دوست می‌شدند و به انحراف خود پی می‌بردند و از رفتار خود توبه می‌کردند.

راوی: غلامحسین سخاوت

در جلوی من غذا نمی‌خورد


در ماه‌های اولیه جنگ تحمیلی از ناحیه فک و صورت مجروح شده بودم و به دلیل شدت مجروحیت قادر به غذا خوردن درست و حسابی نبودم که همین موجب ضعف شدید بدنی‌ام شده بود.

یک روز که رضا به همراه چند تن از برادران رزمنده به عبادتم آمده بود، وقتی مرا در آن حالت لاغری و ضعف دید، بسیار نگران شد و برای آنکه به من روحیه بدهد، احادیثی در مورد تشنگی و گرسنگی روز قیامت و اجر روزه‌داران ماه مبارک رمضان نقل کرد و پس از آن افزود: تو هم اجر و پاداش کسانی را داری که در ماه مبارک رمضان گرسنگی می‌کشند. در بهشت به تو غذاها و میوه‌هایی خواهند داد که به ما نمی‌دهند. آن روز رضا در مقابل من هیچ چیز نخورد تا من ناراحت نشوم.

راوی: غلامحسین سخاوت

وقتی رضا قرآن می‌خواند


یک روز که با گروهی از برادران پاسدار از یک مأموریت بر‌می‌گشتیم رو به بچه‌ها کردم و پرسیدم: می‌خواهید یک تلاوت جانانه با صدای استاد منشاوی برایتان پخش کنم‌؟ بچه‌ها گفتند: خیلی دوست داریم، ولی شما که ضبط صوت ندارید. گفتم: شما کاری نداشته باشید. می‌خواهید یا نه؟ گفتند: بله که می‌خواهیم. در این غروب چقدر صدای منشاوی می‌چسبد!
بلند شدم و خودم را به صندلی‌های عقب اتوبوس رساندم و نشستم پشت سر رضا. کمی که گذشت آرام آرام شروع کردم به تلاوت سوره یوسف به سبک استاد منشاوی. رضا که صدایم را شنید با من همصدا شد. من صدایم را پایین آوردم و صدای رضا اوج گرفت. سرش پایین بود و می‌خواند. تقلیدش از استاد منشاوی و اجرای فراز و فرودهایش حرف نداشت. بچه‌ها سکوت کرده و به رضا گوش سپرده بودند. برای چند دقیقه حال بچه‌ها منقلب شد. این را می‌توانستم از سکوت آنها دریابم. ناگهان رضا سرش را بلند کرد و به بچه‌ها نگاه کرد. دید که هم غرق تلاوت او هستند. شرمنده شد. حاج صادق آهنگران که با صدای رضا بیدار شده بود، برگشت و پرسید: این صدای چه کسی است‌؟
رضا عرق کنان نگاهی از روی ناراحتی به من انداخت که یعنی تو مرا دست انداختی!
آن روز بچه‌ها دریافتند که رضای شاد و شنگول و لطیفه گوی جمع رزمندگان صدایی زیبا و محزون دارد که می‌تواند دلها را منقلب کند.
چند سال بعد در مراسم تشییع رضا صدای تلاوت استاد منشاوی که از بلندگو پخش می‌شد دلها را به آتش می‌کشید.

راوی: محمدعلی صبور

من خاک کف پای بسیجی‌ها هستم

نیمه شب بود و برای تجدید وضو از چادر بیرون زدم. به محل تانکر آب که رسیدم دیدم صدای بیل زدن می‌آید. تعجب کردم. ‌در این وقت شب چه کسی است که دارد کار می‌کند‌؟ صدا از سمت دستشویی‌ها بود. گویی کسی داشت آنها را تمیز می‌کرد ولی چرا این وقت شب و دراین تاریکی؟ به خودم گفتم شاید یکی از سربازهاست که مسئول تمیز کردن توالت‌هاست و امروز فرصت نکرده و حالا دارد آنها را تمیز می‌کند. پیش خودم به او آفرین می‌گفتم که اینقدر احساس مسئولیت می‌کند.
جلوتر رفتم تا ببینم کدام یک از سربازهاست تا فردا به رضا که فرمانده واحد ادوات بود، اطلاع دهم که او را تشویق کند. به نزدیکی آن شخص که رسیدم، قد و قامت ریز و چابک او مرا حیرت زده کرد. کسی که در آن تاریکی و در حالی که همه در حال استراحت بودند، داشت دستشویی‌ها را تمیز می‌کرد، کسی نبود جز رضا؛ رضایی که همیشه می‌گفت: من خاک کف پای بسیجی‌ها هستم.

 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدایی در درون من

صدایی در درون من






شهید مهدی باکری
- بفرما! تو این هوا می چسبد.
دست او را می بینم که دراز می شود. با دو انگشت سبابه و شست، اولین قاچ را می گیرد. می خواهد قاچ خربزه را بردارد، اما ناگهان دستش را پس می کشد. جای انگشتانش بر روی قاچ خربزه می ماند.
- چی شد آقا! چرا میل نمی کنید؟
سکوت می کند و نگاه مهربانش را به من می دوزد. قلبم می خواهد از جا کنده شود.
- به خدا از پول خودم خریده ام آقا مهدی! خربزه را برای شما قاچ کردم. چرا نمی خورید؟
فرمانده همچنان سکوت کرده است: «تو را به روح شهیدان قسم، آخر چرا نمی خورید؟»
با صدایی که تا آخر عمر در درونم تکرار می شود می گوید:
- «بچه ها توی خط نمی توانند خربزه به این خنکی بخورند.»
- بغض راه گلویم را می بندد.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
دیدار ما دشت کربلا

دریا بسیار آرام و دلنشین، اروند متلاطم و خروشان، هوا سرد و سوزناک، آب به درجه انجماد رسیده است، قبلا دریا می‌رفتیم از دور دست که دریا موج می‌زد فرار می‌کردیم، حالا آمده‌ایم وسط خروشان‌ترین آب وحشی دنیا، با تجهیزات جنگی.



گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس

شب عملیات «والفجر هشت»، سوار قایق شدیم و به سوی دشمن حرکت کردیم. از نهر خجسته که گذشتیم، قایق‌ها خاموش شدند تا دشمن متوجه حضور نیروها در اروند نشود، خیلی آرام و پارو زنان، پشت سر هم، رفتیم تا به نقطه تلاقی رسیدیم. قایق‌ها به صورت دایره‌وار حلقه زدند، بچه‌ها زمزمه کنان شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا، بعد منتظر غواص‌ها شدیم.
خیلی طول نکشید که چراغ‌ها علامت دادند که عملیات آغاز شد. همان لحظات اولیه ناگهان آب اروند وحشی شد، مه غلیظی سطح آب را پوشاند، به طوری که دشمن در شروع عملیات دچار سردرگمی شد.
بچه ها مانند رعد برق دشمن را غافلگیر کردند. در کنار ما بچه‌های بسیجی یاسوج، هلهله کنان به سمت دشمن هجوم بردند، صدای شلیک گلوله، انفجار نارنجک‌های زیر آب، صدای تیربارها و هلهله بلند یاسوجی‌ها، رعب عجیبی در دل دشمن ایجاد کرد.
بیشتر بچه‌ها بین 15 تا 25 سال سن داشتند. ما که اصلا نمی‌دانستیم اروند چیست؟ دریا را می‌شناختیم، شمالی بودیم و با دریا و برکه و شالیزار بزرگ شده بودیم. اما این آب وحشی اروند با دریائی که ما دیده بودیم و در کنارش بزرگ شدیم، زمین تا آسمان متفاوت بود.




اندازه اين تصوير تغيير داده شده است براي نمايش اندازه واقعي كليك نماييد .

شهید حجت الله محسن پور

دریا بسیار آرام و دلنشین، اروند متلاطم و خروشان، هوا سرد و سوزناک، آب به درجه انجماد رسیده است، قبلا دریا می‌رفتیم از دور دست که دریا موج می زد فرار می‌کردیم، حالا آمده ایم وسط خروشان‌ترین آب وحشی دنیا، با تجهیزات جنگی، عملیاتی سنگین و سن کم، گردان مسلم ابن عقیل(ع) به فرماندهی علی اکبرنژاد و جانشین گردان
شهید یوسفی، هر قایق بین 10 تا 12 نفر نیرو به سمت خط دشمن می رویم. توی قایق ما:1- من بودم 2- اصغر مسلمی پور 3- سعید کاکوئی 4- سعید بخشی 5- محمد علی بافندگان 6- علی قاسمی 7- حسن سعد 8 - عباس شیروژن 9- رمضان فیروزجائی 10 – حجت الله محسن پور در حال حرکت به سمت دشمن هستیم که ناگهان تیر خورد به حجت الله محسن پور، حجت افتاد کف قایق، یک تیر هم خورد به خود قایق، قایق خراب شد و از کار افتاد.
حجت گفت: من تیر خوردم.
نشستم کنارش، در همین بین صدای علی محسن پور برادر حجت را شنیدم که با قایق آمده نزدیک ما، به بچه ها گفتم: به علی محسن پور بگید که حجت تیر خورده، یکی از بچه ها به زبان محلی گفت: علی آقا علی آقا ما یه تا مجروح تو قایق دارنیم، تیر خورده افتاده کف قایق، قایق ما هم خراب شده، داره غرق می شه، قایق شما سالمه، این یه تا مجروح را ببرید. اما او به علی آقا نگفت که این مجروع، حجت برادرخودته!
علی آقا محسن پور با عصبانیت گفت: مجروح دارنی که دارنی، بِزا بَه میره! (بزار بمیره) دو بار هم حرفش را تکرار کرد، یعنی الان مهم ترین وظیفه رسیدن به خط دشمنه، شاید هم فکر کرد مجروع خیلی سطحی است.

حجت حرف های علی را خیلی واضع شنید، همین طور که به پهلو کف قایق افتاده بود، گلوله خورده، مظلوم و غمیگن، خیلی آروم با بغض گفت: من که حرفی ندارمه! بزا بَمیرم.
دستی به سر حجت کشیدم، بوسیدم و گفتم: حجت جان، فدات بشم، علی آقا اصلا متوجه نشده تَه هَستیکَه، گمان که یه مجروع سطحی هستی تهَ، نخواسته عملیاته به خطر بیفته، حجت سری تکان داد و سرش را گذاشت کف قایق بی رمق گفت: بیخیال من اصلا به دل نگرفتم.
درگیری شدید شده بود و قایق های سرگردان دشمن هر قایقی را که میدیدند به رگبار می بستند، عراقی ها آشفته و بهت زده شده بودند.
کوله پشتی حجت را باز کردم، جلیقه نجات روی کوله بسته شده بود، هر چه توی کوله بود، خشاب و قمقمه، هر چه که داشت ریختم کف قایق، حجت رها و سبک شده بود، جلیقه نجاتش را بستم، در همین لحظه دشمن قایق را زد، از قبل هم قایق صدمه دیده بود، کمی بنزین کف قایق پخش شده بود قایق ناگهان آتش گرفت و شعله ور شد، به سرعت حجت را بلند کردم، هل دادم داخل آب، بعد خودم پریدم، دست حجت را گرفتم که زخمی رها نشود. بچه ها همه پریدند داخل آب، قایق مثل خانه ائی از نی داخل آب وحشی اروند آتش گرفت و شعله ور شد.
آب صورت جزر به خودش گرفته بود و به سرعت 80 کیلومتر می رفت به سوی نامعلومی، و ما جهت ها را گم کرده بودیم و نمی دانستیم به کدام جهت سوق داده می شویم.
برای لحظه ائی ساکن شدم، دست حجت را چرخاندم، به سمت ایران شنا کردیم، کمی که رفتیم گفتم: حجت برگرد که هرگز به خشکی خودمان نمی رسیم، بریم سمت عراقی ها، عراقی ها به ما خیلی نزدیکترند، شنا کردیم سمت عراقی ها، یک دستم به پنجه های حجت گره خورده، دست دیگرم که رها بود، بردم بالا و متوجه شدم ما خیلی درون آب غرق هستیم.
در همین لحظه ناگهان دستم گیر کرد به یک طناب، چسبیدم و خودم را محکم کشیدم بالا، حجت را به شکم انداختم روی طناب، مثل ملحفه ائی سفید که روی بند رخت پهن می شود، هر دو پهن شدیم روی طناب، برای دقیقه ائی محکم شدیم و احساس امنیت کردیم.
یک طرف طناب به یک کشتی متروکه عراقی گره خورده بود، طرف دیگرش می رفت سمت خشکی، خط اول عراقی ها کشتی است که کمین داخل آب عراقی ها بود، برای جابجائی نیروهای کمین از خط اول طناب را می گرفتند و رفت و آمد می‌کردند.


ما حالا دقیقا زیر کشتی متروکه کمین عراقی ها هستیم، در همین لحظه که داشتم دو سوی طناب را رصد می کردم، نگاهم افتاد به قایقی روشن که برخی نقاطش نرم نرم آتش گرفته بود و خیلی کم سو می سوخت، اما خیلی مهم نبود.
حجت گفت: من قایق سواری بلدم، فقط تو من را برسان به قایق، بنداز داخل قایق من خیلی تند گازش می گیرم و می رویم سمت بچه های خودمان، سریع رفتیم سمت قایق، اول خودم رفتم داخل بعد حجت را کشیدم داخل قایق، با هم سوار شدیم.، دو نفری از خستگی تکیه دادیم به بدنه قایق، برای یک ثانیه احساس امنیت کردیم.
اشاره کردم، حجت سریع رفت سمت سکان تا گاز و بگیره، سکان را که گرفت، نگاهی به اطراف کردم عراقی ها از داخل کشتی متروکه ما را نگاه می کنند. اسلحه را گرفتند سمت ما، منتظرند حجت گاز بگیره وگلوله باران ما کنند. تازه فهمیدم که اصلا از اول ما را تحت نظر داشتن منتظر بودند که ببینند ما چکار می کنیم.
حجت گاز داد، گلوله مثل باران ریخت روی سرما، قایق آتش گرفت، داد زدم حجت گاز بده، من آتش را خاموش میکنم، تو فقط گاز بده برو برو برو حجت...
حجت شیرجه زد داخل آب، من هم پشست سرش فوری پریدم داخل آب تا خیلی از هم جدا نشویم.


خیلی بهم نزدیک بودیم، دستم و دراز کردم، برای لحظه ائی انگشتم به انگشت دستش لمس شد، حرارتی از سر پنجه هاش نشست ته قلبم، ذره ائی آرام شدم.
اما خیلی زود انگشتم یخ زد، سرمائی غریبانه نشست کف قلبم و بدنم یخ شد، ما از هم گسستیم، فشار و سرعت شدید آب شکافی عمیق بین ما انداخت، آب عصبی و هیجان زده، معلوم نیست چگونه حالی دارد، آرام آرام از هم جدا شدیم، هرچه تلاش کردم، فاصله ما لحظه به لحظه بیشتر می شد، همینطور بیشتر و بیشتر، جدا شدیم به فاصله یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه، رفتیم آخر هر چه فراق، شد فصل جدائی... همینطور که دور می شدیم، حجت زیر نور منور دستش را بالا برد، صدایش را بلند کرد و فریاد گونه گفت: دیدار ما دشت کربلا .... و ناپدید شد. دیگر همدیگر را گم کردیم، یک دقیقه که گذشت کاملا ناامید شدم. یک دقیقه داخل آب اروند زمان خیلی بلندی است، خیلی بلند به وسعت یک اقیانوس ...
آب جزر کامل گرفته بود و به طرز وحشیانه ائی حرکت داشت. توی سرعت شدید و هولناک آب خودم را رها کردم. دو دستم را مشت کردم و ضربدری گذاشتم روی سینه ام، پاهایم را بردم داخل شکمم، چشم هایم را بستم و خودم را قفل کردم، مثل نوزادی درون رحم مادر رها شدم. مثل یونس درون نهنگ تنهائی! مثل یوسف در چاه تنهائی. مثل موسی در طور تنها با خدا، تنهای تنها، رها توی امواج خروشان آب اروند، خیلی غمگین خودم را سپردم به خدا و گم شدم.


آب مرا همینطور با خودش هرکجا که دلش خواست برد، مثل دودی درون گردباد، چرخیدم و چرخیدم، رفتم و رفتم، بعد از مدتی که نمیدانم چقدر گذشته بود، به نقطه ائی رسیدم که بچه های لشکر عاشورا مستقر بودند. مرا از آب گرفتند و به خشکی بردند.
«
شهید حجت الله محسن پور» مدتی بعد از عملیات والفجر 8 جنازه اش در میان گل و لالی حاشیه اروند شناسائی شد. «علی اصغر سلمیی پور، سعید کاکوئی، سعید بخشی، محمد علی بافندگان، قاسمی، حسن سعد، عباس شیروژن، هر یک، در یکی از عملیات ها، به شهادت رسیدند و به با صفاترین، رفیق شهید خود «حجت الله محسن پور» پیوستند.
ولی من ماندم، منتظر وصال، تا سایه کی در رسد و افتاب رخ پنهان کند، به یاران شهید خود ملحق شوم.(آمین)


نویسنده: غلامعلی نسائی
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
راه حل شهید شهبازی برای خلاصی همرزمش از ژیان قراضه


به شهید شهبازی گفتم: «به سلامتی حالا که در رده فرماندهان هستی، یک حواله پیکان برای من بگیر تا از دست این ژیان قراضه خلاص شوم». محمود بدون مکث گفت: «از بیت‌المال که نمی‌توانم چیزی به تو بدهم، برای مشکل تو یک راه حل هست».





به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، تقسیم و توزیع عادلانه بیت‌المال و همچنین جلوگیری از اسراف و خیانت آن، مسئله‌ای بوده که همواره مورد توجه دین مبین اسلام بوده است؛ این توجه بارها در اعمال و رفتار مولای متقیان مشاهده و بیان شده است؛ موضوعی که این روزها کمتر به آن توجه می‌شود. چرا که همه ما به گونه‌ای با بیت‌المال سر و کار داریم، فرقی نمی‌کند که این امانت چگونه در زندگی‌ ما نقش دارد، مهم این است که چگونه آن استفاده می‌کنیم.

***
حضرت علی (علیه‌السلام) در نامه بیستم که خطاب به زیاد بن ابیه، جانشین عبدالله بن عباس، والى بصره، نوشته شده، او را از خیانت بر بیت‌المال برحذر مى‌دارند و مى‌نویسند: «همانا من، به راستى به خدا سوگند مى‌خورم که اگر به من گزارش کنند که در بیت‌المال، خیانت کردى، کم و یا زیاد، چنان بر تو سخت گیرم که کم بهره شده و در هزینه عیال، درمانى و خوار و سرگردان شوى».

***
شهید محمود شهبازی استاد قرآن و نهج‌البلاغه بود؛ او معلمی بود که به آنچه تدریس می‌کرد، عمل می‌کرد؛ شجاعت را از امام حسین(علیه‌السلام) گرفته، آنجا که در وصیت‌نامه‌اش قسمت‌هایی از زیارت عاشورا را ذکر کرده است؛ بی‌نیازی، امانت‌داری و حفاظت از بیت‌‌المال را از حضرت علی (علیه‌السلام) آموخته بود.
سیدحسین مصطفوی یکی از همرزمان وی است با بیان خاطره‌ای توجه این شهید را به بیت‌المال این گونه روایت می‌کند:


***
به یاد دارم یک روز محمود با خنده زیپ ساک را کمی‌ باز کرد، من اسکناس‌ها را دیدم که روی هم چیده بود؛ به محمود گفتم: «خب، بحمدالله اوضاع خوب شده در سپاه با ساک به شما پول می‌دهند به ما که در ارتش این قدرها نمی‌دهند».

او خنده‌‌ای کرد و گفت: «این پول حقوق پرسنل همدان در جبهه جنوب است؛ من فردا که به جبهه می‌روم، برای آنها می‌برم؛ وظیفه داریم حقوق برادران سپاه را به موقع پرداخت کنیم».

با توجه به خصوصیات اخلاقی او یک بار که قصد شوخی داشتم، به او گفتم: «به سلامتی حالا که در رده فرماندهان هستی و اختیارات ویژه داری، یک حواله پیکان برای من بگیر تا آن را به قیمت دولتی بخرم و از دست این ژیان قراضه خودم خلاص شوم».

محمود بدون مکث گفت: «از بیت‌المال که نمی‌توانم چیزی به تو بدهم، برای مشکل تو یک راه حل هست، یک دستگاه موتور سیکلت هوندا در تهران دارم که وسیله شخصی است؛ پول آن را خودم داده‌ام برای انجام امور کاری و رفت و آمد در تهران از آن استفاده می‌کنم؛ 30 هزار تومان هم ارزش دارد؛ آن را به تو می‌بخشم بفروش، ژیان خودت را هم بفروش و یک پیکان بخر حالا اگر نو هم نشد، دست دوم که می‌توانی بخری».

با خنده از او تشکر کردم و گفتم: «موتور سیکلت مال خودت من با همین ژیان کنار می‌آیم».

 

eelhamm

عضو جدید
شوخ طبعي يک رزمنده ايراني تا لحظه آخر !!!

مصاحبه گر :

ترکش خمپاره پيشونيش رو چاک داده بود روي زمين افتاد و زمزمه ميکرد دوربين

رو برداشتم و رفتم بالاي سرش داشت اخرين نفساشو ميزد ازش پرسيدم اين

لحظات اخر چه حرفي براي مردم داري با لبخند گفت:از مردم کشورم ميخوام وقتي

براي خط کمپوت ميفرستن،عکس روي کمپوت ها رو نکنن گفتم داره ضبط ميشه

برادر يه حرف بهتري بگو با همون طنازي گفت..اخه نميدوني سه بار بهم رب گوجه

افتاده. از خاطرات يک رزمنده




 

شهید بلورچی

عضو جدید
گفته بود تیر به قلبم می خورد و خورد
گفته بود تیر به قلبم می خورد و خورد
کسانی که جبهه رفته اند، می دانند در هر خطی دو سه نفر بودند که خط را نگه می داشتند و بقیه سیاهی لشکر آن ها بودند.
در یکی از عملیات ها گردان کمیل جناح چپ عملیات را عهده دار بود. یعنی اگر دشمن می خواست ما را قیچی کند باید از این گردان می گذشت که این گردان 4 ـ 3 روز مقابل دشمن ایستادگی کرد. یکی از آن افراد مؤثر در این مقاومت شهید بلورچی بود. من می خواهم صحنه ای را برای شما تشریح کنم. تصور کنید که در منطقه و لب آب دژی باشد که از قبل از عملیات خیبر در آن جا احداث کرده بودند ، پشت سر ما نی و آب بود و جلوی روی ما دشمن بود. زمانی که مجبور شدیم با کلی شهید و زخمی برگردیم، چندین ساعت آن گوشه را فقط علی تحت نظر داشت. حیدر اسدی کمک او بود.


علی آن قدر آر.پی.جی زده بود که از هر دو گوشش خون می آمد. بالای دژ ایستاده بود و ما می ترسیدیم که به ما سنگ بخورد. گلوله های آر.پی.جی را با گونی به پایین دژ می آوردم و یکی یکی آن ها را برای پرتاب آماده می کردم و پرت می کردم تا بلورچی بگیرد. یک لحظه ناخودآگاه رفتم بالای دژ. دیدم تانکی که رو به روی بلورچی هست شاید 30 متر با دژ فاصله داشت. تانک مقابل با سرعت در حال حرکت به سمت دژ بود و تیرهایی که می زد از بین پاهای بلورچی رد می شدند و از کنار دژ می گذشتند. لحظه ای به خودش تردید راه نمی داد که این تیرها به او اصابت می کنند یا نه. این شجاعت را کمتر کسی داشت. چیزی که از علی بلورچی در خاطرم می آید مصداق عینی زاهدان شب و شیران روز است.
در همان عملیات بدر ابتدا تیر به بازوی حیدر اسدی برخورد کرد. بعد از مدتی بلورچی هم تیر خورد و پایین افتاد. با اصرار دست بلورچی را بستیم و او را به عقب فرستادیم. حال و هوای آن لحظات را یک بار تعریف کرد که به طور اتفاقی هم اکنون فیلم آن موجود است؛ ایشان می گوید که بچه ها مراقب باشید بعضی اوقات که شهادت پیشنهاد می شود، دست رد به سینه اش نزنید. من در بدر فلان جا که بودم یکی به من گفتمجروحیت می خواهی یا شهادت؟ من با خودم گفتم حالا که جنگ ادامه دارد، مجروحیت را می خواهم اما طوری نباشد که زمین گیر شوم و باز هم بتوانم بیایم. تا این سخنان در ذهنم خطور کرد، تیر به دستم خورد و افتادم. مراقب باشید درست انتخاب کنید. این مسئله گذشت تا ما خودمان تجربه کردیم و دیدیم واقعاً درست است. تا قبل از کربلای پنج پای من آسیب دیده بود و نمی توانستم به جبهه بروم. ایشان آمدند در منزل از من خداحافظی کردند. خداحافظی بسیار جدی. گفتم این دفعه شما برای شهادتانتخاب شده اید؟! گفت: بله. ایشان کربلای پنج نرفتند. یک بار در همین چهارراه لشکر با موتور می رفتیم. به ایشان گفتم: چرا نرفتید ؟گفت: حمید!آن قدر ضجه زدم اما نشد باید از آن طرف انسان را دعوت کنند؛ دست ما نیست.
قبل از کربلای هشت معلوم شد که این بار ایشان رفتنی هستند. ایشان خیلی جدی با خواص خداحافظی کردند. به مسخره به ایشان گفتیم: که این بار مثل دفعه قبل است؟ می روی و برمی گردی؟ گفت: نه. شب عملیات ما با هم نبودیم. ولی رفقا می گفتند که چند ساعت قبل از آن غسل کرد و با خوشحالی روی همایل خودش اسامی افرادی که شهید شده بودند را مانند دفعات قبل نوشت. به زور از مسئول خودش خواسته بود که سر ستون باشد. جز اولین نفراتی بود که افتاد. تیر به قلبش خورده بود.خودش از قبل پیش بینی کرده بود که تیر به قلبش می خورد.

راوی: حمید دادگسترنیا / دوست و همرزم شهید علی بلورچی
براي نمايش در سايز اصلي بر روي نوشته كليك كنيد ، مشخصات تصوير هست 730 در550 پيكسل .


 

شهید بلورچی

عضو جدید
سلام بر شهیدان

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سلام بر شهدا و شهید بزرگوار محمد رضا تورجی که تو دامن آقا امام زمان جون داد.[/FONT]یازهراقبر این شهید بزرگوار توی گلستان شهدای اصفهان زیارتگاه مردمیه که هر کدومشون یه مشکلی دارن اگه الان بری سر مزارش مردمی رو می بینی که دور قبرش حلقه زدن و ازش حاجت می خوان خودش از خدا خواسته بوده که در زمان شهادتش هم مشکل مردم رو بر طرف کنه در مورد مشکل گشاییش حکایات زیادی نقل شده بعضی از این حکایات توی کتاب«یازهرا» اومده حالا نیت کن از راه دور برا این سرباز امام زمان یه فاتحه بخون و حاجتت رو بخواه ان شاء الله که بهش می رسی اگه رسیدی تو نظرات برامون بنویس.ایشون عاشق حضرت زهرا و فرزندانشون بودنپس یازهرا(سلام الله علیها)



 

Similar threads

بالا