حل مشکلات علمی و درخواست اطلاعات دانشجویان رشته ی مواد و متالورژی

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهنگ خانوم حسابی اشک منو در آوردی ها....!!!
خیلی قشنگ بود....!!!!
تموم ذرات وجودم رو تحت تاثیر قرار داد....!!!
بازم گلی به جمال این آوا کوچولو....!!!
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی احساس لطیفم پا نذار
طعنه بر بی خوابی های من نزن
من فرامین خدایم را چنان از بر شدم
گوئیا یک دشت نیلوفر شدم
هر کجا دیدی کمی متروکه است
گل بکار و بر کبوتر ها بخند
رنگ زرد باد پاییزی نشو
پیچکی را روی شب هایت ببر
نو گل احساس خود را هدیه کن
چون جواهر بر صدای باد مست
با نسیم تا پای شب بو ها برو
ضربه ای بر خاطرات بد بزن
گاهی از روی صداقت خنده کن
یا بده بر برگ خشکی رنگ سبز
پا به روی خاک نمناکی گذار
پایکوبان در دل صحرا بچرخ
سر بده آواز مستی را دمی
که ستاره می درخشد بر لبت
نامه های عاشقانه را بخوان
شب به روی پشت بام خانه ات
در زمستان برف ها را لمس کن
کودک دل را به بازی ها ببر
آب را بوسه هایت نوش کن
شعرهایت را به مهمانی ببر
بر بخار شیشه ها قلبی بکش
گاهگاهی هم نگه بر پشت سر
آفتاب ظهر را تسبیح کن
یا برایش کرم شبتابی ببر
زیر باران بوسه بر یاسی بزن
دزدکی در مشت خود رویا ببر
گوش کن از کوه می اید صدا
مرد چوپان باز در نی می دمد
یک شبی تا می شوی مهمان من
طعنه بر بی خوابی های من نزن
کودکانه دست در دستم گذار
من شبیه دشتی از نیلوفرم
روی احساس لطیفم پا نذار....!!
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز رسد خوشی به اندازه کوه

یک روز رسد غمت به اندازه دشت

افسانه زندگی چنین است ای دوست....

در سایه کوه باید از دشت گذشت!!
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستي شوخي سرد آدمهاست
بازي شيرين گرگم به هواست

واسه كشتن غرور من و تو
دوستي توطئه ثانيه هاست
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن
به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد

نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بيگانه ميريزد
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس با من در این دنیا نبود
هیچ کس مانند من تنها نبود

هیچ کس دردی ز دردم بر نداشت
بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت

هیچ کس فکر مرا باور نکرد
خطی از شعری مرا از بر نکرد

هیچ کس معنای آزادی نگفت
در وجودم رد پایش را نجست

هیچ کس آن یار دلخواهم نشد
هیچ کس دمساز و همراهم نشد

هیچ کس جز من چنین مجنون نبود
در کلاس عاشقی دلخون نبود
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام .
تو این نمودار علت اینکه دمای الکترود افت کرده و دمای گاز زیاد شده چیه؟
متوجه نمی شم فکر می کنم به دلایل ترمودینامیکی باشه. یعنی باید فعل و انفعالات رو هم در نظر بگیری. شاید هم خیلی ساده تر از این حرف ها باشه؟! اگه کسی می دونه واسه خود من هم سوال شده!!
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو این نمودار چرا درجه یونیزه سدیم از دمای 3500 شروع به افزایش میکنه ولی برای اکسیژن از 9000؟
تو نمودار بالا هر چه به سمت چپ حرکت می کنیم از پایداری عناصر در محیط کم می شه یعنی اکسیژن به نسبت سدیم در محیط پایدارتره. حالا اگه دما رو بالا ببریم عناصری که در محیط پایداری کمتری دارند و از پیوند هایی با استحکام کمتر برخوردارند زودتر یونیزه می شوند. همونطور که می دونید پتاسیم که در منتهی الیه سمت چپ قرار داره حتی در دمای محیط به سرعت واکنش می ده. از این جهت درون محلول های روغنی یا نفت نگهداری می شه.
 
آخرین ویرایش:

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا با افزایش قطر تنگستن افت ولتاژ بیشتر شده؟
ببینید تو این نمودار ما جریان قوس رو ثابت در نظر می گیریم مثلا 40 آمپر. حالا دو منحنی مربوط به الکترود تنگستن خالص 1.5 و 3 رو قطع می کنیم. طبق رابطه ی V=IR اگر آمپراژ رو ثابت نگه داریم ولتاژ با مقاومت درونی مجموع رابطه ی مستقیم داره. پس برای الکترود با قطر بیشتر و به طبع مقاومت بیشتر، ولتاژ بیشتری مورد نیاز هست.
حالا چرا افت ولتاژ بیشتره؟ به دلیل اینکه شیب نمودار ها فرق می کنه. اگه یادتون باشه توی y=ax شیب نمودار عدد a بود که هرچه بیشتر باشه نمودار با شیب بیشتری تغییر می کنه. در اینجا هم R عدد شیب هست که چون در مورد الکترود 3 میلی متری مقدار بیشتری اخذ می شه پس با شیب بیشتری (منفی تر) تغییرات صورت می گیره. و در یه جایی می بینیم که به هم می رسند.
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نمودار چی می خواد بگه؟
این نمودار کاملا واضحه. شما وقتی اختلاف پتانسیل الکتریکی بین الکترود و قطعه کار رو زیاد می کنید حالا قادر هستید که از فواصل دورتری قوس رو برقرار کنید.
 

asaly

عضو جدید
کاربر ممتاز
[SIZE=+0]
[/SIZE]

[SIZE=+0]My Wife Navaz Called,[SIZE=+0]

'How Long Will You Be With That Newspaper?

Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

Just For Dad's Sake, Dear'.
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

But, U should....' Ava Hesitated.

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم[/SIZE][/SIZE]

[SIZE=+0]
Now I Became A Bit Anxious.
'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

All Our Attention Was On Her.
'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!'

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

Was Her Demand..
'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!'
'Never in Our Family!'
My Mother Rasped.
'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!'

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.'

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?'

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

I Tried To Plead With Her.
'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

Ava Was in Tears.
'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

It Was Time For Me To Call The Shots.
'Our Promise Must Be Kept.'

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

Ava, UR wish Will B Fulfilled.'

آوا، آرزوی تو برآورده میشه
[/SIZE]

[SIZE=+0]
With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
'Ava, Please Wait For Me!'

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه


'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

He is Suffering From... Leukemia'.
She Paused To Muffle Her Sobs.
'Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
[/SIZE]

[SIZE=+0]
He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
[/SIZE]

[SIZE=+0]
Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
[/SIZE]

[SIZE=+0]
I Stood Transfixed And Then, I Wept.
'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"



Think About This

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
[/SIZE]


واي فرهنگ جون چقدر اين متن قشنگ بود .;)
واقعا ادمو تحت تاثير قرار ميده . :cry::gol::gol:
 

marziye-joOjoO

عضو جدید
کاربر ممتاز
f
اخی...
گریه نکن بابا... بخنددددددددددد

این کنکور هم که ...:confused:
نگران نباشید خدا بزرگه....


از فریاد نغمه رضایی!
بسیار زیباست!
قلمشو دوس دارم! خوش نویسه! مرسی فرهنگ جونم! من که درصد نگرفتم! نمیگیرم! افتضاح دو تا بالا یا پایین تأثیری نداره که!!!:cry:
 

marziye-joOjoO

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از تو پنجره
تو از من پله ساختی
و روبرویت که می ایستم
لبخند که نه
غمی غریب
بر لبانت به دنیا می آید

خدا که حرفش را گفت
این چند سطر مانده را
می نویسم و
نقطه

فردا
تنها تصویری از تو می ماند
در قابی از آسمان
از خورشید
و من
که طاق باز
دراز کشیده ام
نه برف
نه باران
از آسمان
خاک می بارد
می بارد
می بارد
بر سرم
من داغ بوده ام

و تازه می فهمم
که چشم های تو کم کم
کم می شود

من تنها می شوم
تو تنها...

نه!
این فعل حذف به قرینه ی معنا نمی شود
می دانم نمی شوی
 

Roozbeh69

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنبه آز ریخته گری داشتیم . با هم گروهیام یک افتضاحی کردیم که استاده همش میخندید.آخرشم کمترین نمره نصیب ما شد . قالب همش ترک بود . علتش چیه ؟ چیکار کنیم؟
 

marziye-joOjoO

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخ جون، شب شعر!:cool:


**
بچه ها کارآموزی تهران کجا می شه رفت؟!

آره دیشب شب شعر من بود! شب بدی بود!
تهران که فکر کنم فقط پژوهشگاه رازی میشه رفت که اونم خیلی سخت میگیره! بیشتر روی خوردگی فلزات کار میکنه و باید کارت بزنید و تمام ساعات رو باشید و ...
میخوای واقعأ صادقانه بری کارآموزی؟
بقیه جاهام 10-15 کیلومتر بیرون تهرانه ولی به نظر من می ارزه!!!;) حداقل یه چیزی یاد میگیری
 

marziye-joOjoO

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنبه آز ریخته گری داشتیم . با هم گروهیام یک افتضاحی کردیم که استاده همش میخندید.آخرشم کمترین نمره نصیب ما شد . قالب همش ترک بود . علتش چیه ؟ چیکار کنیم؟


آخی! قالب پیشگرم شده بود؟
احتمالا به واسطه شوک حرارتی که بهش وارد شده ترک شده
یا دیرگدازنسوز جدارش از بین رفته بوده
یا شایدم دمای خستگی حرارتیش کمتر از دمایی بوده که فوق گداز بوده
یا شایدم فوق گداز خیلی زیاد بوده

شایدم من دارم همه رو غلط میگم و قالب از اول ترک بوده:biggrin:
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
[FONT=times new roman, times, serif]يک شبي مجنون نمازش را شکست [/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]بي وضو در کوچه ليلا نشست[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]عشق آن شب مست مستش کرده بود[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]فارغ از جام الستش کرده بود[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]سجده اي زد بر لب درگاه او[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]پُر ز ليلا شد دل پر آه او[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]گفت يا رب از چه خوارم کرده اي[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]بر صليب عشق دارم کرده اي[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]جام ليلا را به دستم داده اي[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]وندر اين بازي شکستم داده اي[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]نيشتر عشقش به جانم مي زني[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]دردم از ليلاست آنم مي زني[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]خسته ام زين عشق،دل خونم نکن[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]من که مجنونم تو مجنونم نکن[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]مرد اين بازيچه ديگر نيستم[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]اين تو و ليلاي تو... من نيستم[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]گفت اي ديوانه ليلايت منم[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]در رگ پنهان و پيدايت منم[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]سالها با جور ليلا ساختي[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]من کنارت بودم و نشناختي[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]عشق ليلا در دلت انداختم[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]صد قمار عشق يکجا باختم [/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]کردمت آواره صحرا نشد[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]گفتم عا[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]قل مي شوي اما نشد[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]سوختم در حسرت يک يا ربت[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]غير ليلا بر نيامد از لبت[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]روز و شب او را صدا کردي ولي[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]ديدم امشب با مني گفتم بلي[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]مطمئن بودم به من سر مي زني[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]در حريم خانه ام در مي زني [/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]حال اين ليلا که خوارت کرده بود[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]درس عشقش بي قرارت کرده بود[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]مرد راهش باش تا شاهت کنم[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]صد چو ليلا کشته در راهت کنم[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]مرتضی عبداللهی[/FONT]
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
دان هرالد (Don Herald) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد. بخوانيد:
«البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.
اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم.
در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: «شادى از خرد عاقل تر است».
اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم *
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
دوست و دوستدارت خدا

دوست و دوستدارت خدا



مروز صبح که از خواب بيدار شدي ، نگاهت مي کردم؛ و اميدوار بودم که با

من حرف بزني ، حتي براي چند کلمه ، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق

خوبي که ديروز در زندگي ات افتاد ، از من تشکر کني. اما متوجه شدم که

خيلي مشغولي ، مشغول انتخاب لباسي که مي خواستي بپوشي.

وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فکر میکردم

چند دقيقه اي وقت داري که بايستي و به من بگويي: سلام؛ اما

تو خيلي مشغول بودي. يک بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي مدت يک

ربع کاري نداشتي جز آنکه روي يک صندلي بنشيني. بعد ديدمت

که از جا پريدي. خيال کردم مي خواهي با من صحبت کني؛ اما به طرف

تلفن دويدي و در عوض به دوستت تلفن کردي تا از آخرين شايعات

با خبر شوي. تمام روز با صبوري منتظر بودم. با اونهمه کارهاي مختلف

گمان ميکنم که اصلا وقت نداشتي با من حرف بزني. متوجه شدم

قبل از نهار هی دور و برت را نگاه مي کني ، شايد چون خجالت

مي کشيدي که با من حرف بزني ، سرت را به سوي من خم کردي.

تو به خانه رفتي و به نظر مي رسيد که هنوز خيلي کارها براي انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار،تلويزيون را روشن کردي. نمي دانم

تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن چيزهاي زيادي نشان مي دهند و تو

هر روز مدت زيادي از روزت را جلوي آن مي گذراني؛ در حالي که

درباره هيچ چيز فکر نمي کني و فقط از برنامه هايش لذت مي بري ... باز

هم صبورانه انتظارت را کشيدم و تودر حالي که تلويزيون را نگاه

مي کردي ، شام خوردي؛ و باز هم با من صحبت نکردي. موقع خواب ...

فکر مي کنم خيلي خسته بودي. بعد از آن که به اعضاء خانواده ات

شب به خير گفتي ، به رختخواب رفتي و فورا به خواب رفتي. اشکالي

ندارد.احتمالا متوجه نشدي که من هميشه در کنارت هستم و براي کمک به

تو آماده ام. من صبورم ، بيش از آنچه تو فکرش را مي کني. حتي دلم

میخواهد يادت بدهم که تو چطور با ديگران صبور باشي. من آنقدر دوستت دارم

که هر روز منتظرت هستم. منتظر يک سر تکان دادن ، دعا ، فکر ،

یا گوشه اي از قلبت که متشکر باشد. خيلي سخت است که يک مکالمه

يک طرفه داشته باشي. خوب ، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از

عشق تو ... به اميد آنکه شايد امروزکمي هم به من وقت بدهي.

آيا وقت داري که اين را براي کس ديگري هم بفرستي؟ اگر نه،عيبي

ندارد ، مي فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبي داشته باشي...
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
نامه آبراهام لينكلن به معلم پسرش

نامه آبراهام لينكلن به معلم پسرش

http://www.navab.org/govara/2007/05/blog-post_7026.asp

به پسرم درس بدهيد
او بايد بداند كه همه مردم عادل و همه آنها صادق نيستند،‌اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد،‌انسان صديقي هم وجود دارد. به او بگوييد به ازاي هر سياستمدار خودخواه،‌رهبر جوانمردي هم يافت مي شود.

به او بياموزيد كه در ازاي هر دشمن دوستي هم هست.
ميدانم كه وقت مي گيرد ولي به او بياموزيد كه اگر با كار و تلاش خويش يك دلار كاسبي كند، بهتر از آن است كه جايي روي زمين 5 دلار بيابد.

به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر داريد و به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد.
اگر مي توانيد به او نقش موثر كتاب در زندگي را آموزش دهيد.

به او بگوييد تعمق كند. به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود. به گلهاي باغچه و زنبورهاي كه در هوا پرواز مي كنند، دقيق شود.
به پسرم بگوييد در مدرسه بهتر است مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد.

به پسرم ياد دهيد با ملايم ها ملايم و با گردن كش ها گردن كش باشد.
به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند....
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرفها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي رسد انتخاب كند .
ارزش هاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد.اگر مي توانيد به پسرم ياد بدهيد كه در اوج اندوه تبسم كند . به او بياموزيد كه از اشك ريختن خجالت نكشد .
به او بياموزيد كه مي تواند براي فكر و شعورش مبلغي تعيين كند ، اما قيمت گذاري براي دل بي معناست .
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد .
در كار تدريس به پسرم ملايمت به خرج دهيد اما از او يك نازپرورده نسازيد . بگذاريد كه او شجاع باشد ، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زيادي است اما ببينيد كه چه مي توانيد بكنيد ، پسرم كودك كم سال بسيار خوبي است
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
آموخته ام که....

آموخته ام که....

آموخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .
آ موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود.
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي .
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ، همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم.
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ، بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.
آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم.
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .


آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ، و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد .

آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست اوست و قلبي است براي فهميدن وي .
 
بالا