زمانی که امید همراهی تبدیل می شه به بوی پیاز !
زمانی که امید همدلی تبدیل می شه به تنهایی توی آشپزخونه !
زمانی که متهم می شی به نخندیدن در حالی که سوژه واسه خنده نداری
زمانی که با اخم بهت می گن ناخناتو کوتاه کن ، وقتی دوسشون داری
زمانیکه نه می شنوی ،
هزاران زمان از این وقت ها توی زندگی من و تو پیش می یاد ولی هیچکدوممون جرات
نفس کشیدن هم نداریم !
چرا ؟ چون زن هستیم.
آره ، اون صاحب خونه س ، اون خونش اینجاس
هر وقت که دلش بخواهد می تونه بیرونت کنه .
تو هم باید بفهمی که یه کلفت بیشتر نیستی .
خدا پس کی اینو می فهمم ، اگه یه روزی با تمام وجود اینو باور کنم
دیگه توقعی نیست ، دیگه دلخوری نیست.
شب رو باید با استرس بخوابی ، که چی که اگه فردا خوابت ببره و دیرتر از
اون بیدار بشی ! بعدش چی می شه .
بعدش باز دوباره کم محلی ، باز دوباره ببخشید گفتنای من
چقدر الکی ، چقدره بیگناه بودم و معذرت خواهی کردم .
دیگه نه از غرورم خبریه ، نه از دلخوشیم و نه از آرزوهام.
آخه من با لباس سفید عروسی پا تو این خونه گذاشتم و باید
با ................
بعضی وقت ها زیر لب غر غر اشو می شنوم . می دونم مخاطبی نیست جز من!!
خسته ام . شاید هم من بدم . شاید .
شاید من یاد نگرفتم که مطیع و سر به را ه باشم .
دیروز وقتی رفتم مامانم رو راهی کنم احساس زهایی می کردم
مثل اون قدیما، خودم بودم و خودم .
سایه هیچ مردی رو بالای سرم حس نمی کردم ، چقدر مرد بودم.
دلم برای همه اون رهایی ها ، همه اون آرامش ها تنگ شده .
یا حافظ افتادم
روزگاریست که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقز کار اهل دولت می کنم
شاید اون راست می گه ، شاید واقعا من نمی فهمم .
زمانی که امید همدلی تبدیل می شه به تنهایی توی آشپزخونه !
زمانی که متهم می شی به نخندیدن در حالی که سوژه واسه خنده نداری
زمانی که با اخم بهت می گن ناخناتو کوتاه کن ، وقتی دوسشون داری
زمانیکه نه می شنوی ،
هزاران زمان از این وقت ها توی زندگی من و تو پیش می یاد ولی هیچکدوممون جرات
نفس کشیدن هم نداریم !
چرا ؟ چون زن هستیم.
آره ، اون صاحب خونه س ، اون خونش اینجاس
هر وقت که دلش بخواهد می تونه بیرونت کنه .
تو هم باید بفهمی که یه کلفت بیشتر نیستی .
خدا پس کی اینو می فهمم ، اگه یه روزی با تمام وجود اینو باور کنم
دیگه توقعی نیست ، دیگه دلخوری نیست.
شب رو باید با استرس بخوابی ، که چی که اگه فردا خوابت ببره و دیرتر از
اون بیدار بشی ! بعدش چی می شه .
بعدش باز دوباره کم محلی ، باز دوباره ببخشید گفتنای من
چقدر الکی ، چقدره بیگناه بودم و معذرت خواهی کردم .
دیگه نه از غرورم خبریه ، نه از دلخوشیم و نه از آرزوهام.
آخه من با لباس سفید عروسی پا تو این خونه گذاشتم و باید
با ................
بعضی وقت ها زیر لب غر غر اشو می شنوم . می دونم مخاطبی نیست جز من!!
خسته ام . شاید هم من بدم . شاید .
شاید من یاد نگرفتم که مطیع و سر به را ه باشم .
دیروز وقتی رفتم مامانم رو راهی کنم احساس زهایی می کردم
مثل اون قدیما، خودم بودم و خودم .
سایه هیچ مردی رو بالای سرم حس نمی کردم ، چقدر مرد بودم.
دلم برای همه اون رهایی ها ، همه اون آرامش ها تنگ شده .
یا حافظ افتادم
روزگاریست که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقز کار اهل دولت می کنم
شاید اون راست می گه ، شاید واقعا من نمی فهمم .