جايي رو داري امشب بمونم پيشت؟! (جــريان دختري زير دانه هاي برف)

Mehdi_Architect

عضو جدید
اعتماد ـ احمد غلامي: ساعتي بود که برف گرفته بود. توي خيابان واسه خودم چرخ مي زدم. دانه هاي درشت برف آرام مي نشست روي شيشه گرم ماشين و زود آب مي شد. صفا دارد توي برف رانندگي کردن با صداي قيژ قيژ برف پاک کن ها.

دختري کنار خيابان ايستاده بود. حرکت برف پاک کن ها و نم آب دختر را پيدا و ناپيدا مي کرد. انگار داشت از دور دست تکان مي داد. سرعتم کم بود، کمتر کردم. مي خواست سوارش کنم. آرام گرفتم بغل؛ معلوم بود مدت زيادي کنار خيابان ايستاده است. دلم سوخت. نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. مانتو کهنه اش خيس بود. با اينکه دستکش دستش بود، دست هايش را به هم مي ماليد.
گفت؛ «مستقيم.»
سوارش کردم. وقتي در باز شد موجي از سرما زد تو که حالم را جا آورد. بخاري ماشين را گرم کرده بود.
او گفت؛ «آخيش چه گرمايي.»
گفتم؛ «سرده؟» گفت؛ «خيلي.»
گفتم؛ «کجا ميري؟»
گفت؛ «هرجا شما بريد.»
گفتم؛ «ميرم خونه، وزرا.» گفت؛ «منم ميام.» فکر کردم مسيرش وزراست.
گفتم؛ «کجاي وزرا؟»
گفت؛ «هرجاش که شما رفتين.»

گرما حالش را جا آورده بود.
گفت؛ «آقا جايي رو سراغ ندارين، امشب اونجا بمونم؟»
گفتم؛ «مگه نميري خونه؟»
گفت؛ «از خونه زده م بيرون.»
گفتم؛ «خب برگرد.»
گفت؛ «نمي تونم، بيرونم کرده.»
گفتم؛ «کي؟»
گفت؛ «ناپدريم.»
گفتم؛ «مادرت چي؟ مگه اون نيست؟»
گفت؛ «چرا ولي چي کار مي تونه بکنه،»
گفتم؛ «چند شبه بيروني؟»
گفت؛ «اًي...»
فکر کنم خالي مي بست. هرچقدر به خيابان وزرا نزديک تر مي شديم دلم مي لرزيد. گفتم؛ «پول بدم بري هتل؟»
گفت؛ «نه، گرفتاري داره اگه بعدازظهر بود، يه کاريش مي کردم. نصف شب کسي راهم نمي ده...» راست مي گفت.
گفتم؛ «اسمت چيه؟»
گفت؛ «تانيا.» مي دانستم دروغ مي گويد. به قيافه اش نمي خورد اسمش تانيا باشد. گفت؛ «آقا به من کمک مي کنين؟»
گفتم؛ «پول بخواي من يه مقداري دارم.»
گفت؛ «منو ببرين خونه، امشب.»
گفتم؛ «آخه...» گفت؛ «هر کاري بگين مي کنم.» گفتم؛ «حالا امشبو اومدي خونه من فردارو چي کار مي کني؟»
گفت؛ «فردا وقت دارم مي گردم يک کاري مي کنم.»
گفتم؛ «چرا امروز يه فکري نکردي؟»
گفت؛ «گرفتار بيمارستان مادرم بودم.»

دروغ مي گفت. به حرف هايش باور نداشتم. حتماً اسم هاي زيادي داشت؛ مونا، تانيا، نرگس، و داستان هاي زيادي بلد بود، هزار و يک شبي به فراخور آدم هايي که سوارش مي کردند. آنچه حقيقت داشت نيمه شب سرد زمستاني بود با دانه هاي درشت برف و دختري که وقتي سوارش کردم از سرما مي لرزيد و حالا سرحال آمده بود و پياده کردنش توي خيابان و سرما سخت بود. توي دلم گفتم؛ «مي برمش خونه، مگه چي ميشه.» از سکوتم فهميد که راضي شده ام. وقتي گفت؛ «ممنون آقا»، تصميمم را قطعي کردم. وقتي در را باز کردم و دختر پشت سرم آمد تو زنم و دوتا بچه هايم دهان شان از تعجب باز ماند. مي دانستم از من توضيح مي خواهند.

رو کردم به دختر و گفتم؛ «بيا تو، غريبي نکن.» دختر کوچکم آمد جلو گوشه کاپشنم را کشيد و گفت؛ «بابا اين کيه؟» به جاي اينکه دختر را معرفي کنم به او گفتم؛ «اين دخترم شيدا.» خم شد و شيدا را بوسيد. رفتم جلوتر و گفتم؛ «اين زنم و اين هم دختر بزرگم ترانه.» وقتي خم شد تا ترانه را ببوسد، زنم با حيرت گفت؛ «اين کيه؟» گفتم؛ «ميگم.» و با اعتمادبه نفس و جديت گفتم؛ «دختر پسر عموي آقام از مشهد اومده، داشتم ميومدم خونه که زنگ زد. رفتم دنبالش...» دختر، زنم را بغل کرد و بوسيد.خوشحالم، خوشحالم، خوشحالم که با هيچ کدام از فاميل هايم رفت و آمد ندارم و مي توانم الان راحت دروغ بگويم.
زنم گفت؛ «راست بگو.»
گفتم؛ «توي خيابون مونده بود. امشب رو به ما پناه آورده.» از قصد واژه پناه را گفتم تا روي زنم اثر بگذارم. گذاشتم.
گفت؛ «آخي. بيچاره.» بعد با نگراني گفت؛ «خطرناک نباشه؟»
گفتم؛ «از ما خطرناک تر نيست.» کنايه مي زدم به خودمان که تا به حال دو بار بازداشت شده بوديم. شيدا سوار کول دختر شده بود و داشت اسب سواري مي کرد. ما توي آشپزخانه بوديم و صداي جيغ و داد آنها هال را برداشته بود.
زنم گفت؛ «چه زود فاميل ميشه.» سکوت کردم. فقط سر تکان دادم و خنديدم. ترانه داشت رياضي مي خواند. فرياد زد؛ «شيدا ساکت شو.» دختر رفت جلو و گفت؛ «رياضي مي خوني؟» ترانه گفت؛ «امتحان داريم.» نشست کنارش و شروع کرد به ياد دادن. تا زنم سفره را بيندازد فقط اين جمله ها را مي شنيدم؛ «اين که کاري نداره. اين طوري برو آسون تره.» و ترانه مي گفت؛ «آخ جون چقدر آسون.» شام خورديم. دختر از خودش حرفي نزد ما هم از او سوال نکرديم. توي انباري تشک انداختيم. آنقدر خسته و سرمازده بود که فوري خوابش برد. با شيدا که رفتيم به او سر بزنيم، صداي نفس هايش را مي شنيديم. مثل بچه کوچکي خوابيده بود. شيدا گفت؛ «بابا چه زود خوابش برد.» گفتم؛ «خسته س بابا.» خودم روي مبل دراز کشيدم. قبل از اينکه بخوابم يک بسته صد هزار توماني گذاشتم روي جاکفشي کنار کفش هايش تا چيزي از خانه ندزدد و همان طور نشسته روي مبل خوابم برد.

از خواب بيدار شدم که تازه صبح شده بود. رفتم بالاي سر دختر. نبود. رفتم جلو جاکفشي. کفش هايش نبود اما پول سر جايش بود و کاغذي روي آن که نوشته بود؛ «ممنون که اعتماد کردين، فرشته.» رفته بود. چقدر زود. بچه هايم که بيدار شدند و ديدند او رفته ناراحت شدند. حالا بعضي شب ها که يادش مي افتم مي روم توي خيابان و همان جايي که سوارش کردم مي ايستم تا شايد بيايد و دوباره ببينمش. اما تا به حال نديدمش. البته نااميد نيستم...
 
بالا