نامش فلمینگ بود. کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه میآمد. وسایلش را انداخت و به سمت باتلاق دوید. آنجا ، پسر وحشتزدهای را دید که تا کمر در لجن سیاه فرو رفته بود و فریاد میزد و کمک میخواست. فلمینگ کشاورز، پسر بچه را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، یک کالسکه مجلل در مزرعه کوچک کشاورز ایستاد. نجیبزادهای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری است که فلمینگ او را نجات داده است.
نجیب زاده گفت: "میخواهم از شما تشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید."
کشاورز اسکاتلندی گفت: "برای کاری که انجام دادم چیزی نمیخواهم" و پیشنهادش را رد کرد.
در همان لحظه، پسر کشاورز از در کلبه محقر او بیرون آمد.
نجیبزاده پرسید:"این پسر شماست؟"
کشاورز با غرور جواب داد: "بله"
نجیب زاده گفت: "من پیشنهادی دارم. اجازه بدهید پسرتان را با خود ببرم و امکان تحصیلات خوب را برایش فراهم کنم. اگر پسر، همانند پدرش باشد، درآینده مردی میشود که میتوانید به او افتخار کنید".
کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغالتحصیل شد و در سراسر جهان به سر الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین معروف شد و در سال 1945 جایزه نوبل پزشکی به او اعطا شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیبزاده دچار بیماری ذاتالریه شد.فکر میکنید چه چیزی نجاتش داد؟ پنیسیلین.
و میدانید اسم پسر نجیبزاده چه بود؟ سر وینستون چرچیل که به او هم در سال 1953 جایزه نوبل در ادبیات تعلق گرفت.
نتیجه اخلاقی:
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
کشاورز با غرور جواب داد: "بله"
نجیب زاده گفت: "من پیشنهادی دارم. اجازه بدهید پسرتان را با خود ببرم و امکان تحصیلات خوب را برایش فراهم کنم. اگر پسر، همانند پدرش باشد، درآینده مردی میشود که میتوانید به او افتخار کنید".
کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغالتحصیل شد و در سراسر جهان به سر الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین معروف شد و در سال 1945 جایزه نوبل پزشکی به او اعطا شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیبزاده دچار بیماری ذاتالریه شد.فکر میکنید چه چیزی نجاتش داد؟ پنیسیلین.
و میدانید اسم پسر نجیبزاده چه بود؟ سر وینستون چرچیل که به او هم در سال 1953 جایزه نوبل در ادبیات تعلق گرفت.
نتیجه اخلاقی:
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز