دشمن!!!
اون که مسلم! کی از دوستا بیداره؟
دشمن!!!
قصه بگو پس :دی
اول پاتو جمع من من زير كرسي جام نميشه!
بعدشم من چه بلد نيسم تو بگو من خوابم ببله!
اههه این همه جا
هیچکی نیامده امشب
نخیر
من هر شب گفتم! امشب دیگه نمیگم!
متاسفم ديگه از دست ما كاري برنمياد بايد توكل به خدا كنيد!
همیشه من باید بگم!
متاسفم ديگه از دست ما كاري برنمياد بايد توكل به خدا كنيد!
سلام خوبین؟من اومدم...کجا بشینم؟جا هست؟
پس تا کی منتظر بمونیم ؟؟؟ خودت حالا امشب رو بگو دیگه چی میشه آخه
خوب حالا جرا عصبانی میشین قصه نمیگن چرا سرم داد میکشین؟
پس تا کی منتظر بمونیم ؟؟؟ خودت حالا امشب رو بگو دیگه چی میشه آخه
چليه نچن دوسيخوب حالا جرا عصبانی میشین قصه نمیگن چرا سرم داد میکشین؟
استسمار شدم من!
چليه نچن دوسي
اين كه چيزي نيس تازه
من يه بار اومدم اينجا قصه نميجه
اینم قصه
خوب كه فكر مي كنم به خودم حق ميدهم
با اين همه باورم نميشود كه به اين راحتي دستم به خونه بي گناهي آلوده شده باشد اما او هم بي تقصير نبود زندگي را برايم جهنم كرده بود و لحظه به لحظه زندگي را برايم تنگ تر ميكرد گوشش بدهكار فريادهايم نبود دست از سرم بر نميداشت لامصب به هيچ سراطي مستقيم نبود اين آخريها حسابي موي دماغم شده بود كه كارش را تمام كردم از زندگي سير شده بودم حاضر نبودم حتي يك لحظه ديگر تحملش كنم يا بايد خودم را ميكشتم يا آن بد ذات را و خوشبختانه را دوم را انتخاب كردم چرايش را نميدانم شايد به خاطر اينكه ضعيٿ تر بود و راحت تر جان ميداد به هر حال وقتي براي آخرين بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه هاي چندش آورش تمام شود ياد لحظاتي كه عذابم داد و دم برنياوردم چون رودي از خون در مقابل چشمانم رژه ميرفت كه توسط جسم سنگيني كه از قبل قايم كرده بودم بر فرق سرش كوبيدم آنچنان كه سرش بي درنگ شكافت و خون سرخش روي دستم پاشيد اخرين نگاهش هيچگاه از صفحه ذهنم پاك نميشود هيچ اثري از پشيماني از آن به چشم نمي خورد هنوز هم موذي بود و عذاب آور بالاخره دست و پايش از حركت ايستاد اما نيشش هنوز باز بود گويي به عذاب وجدان بعد از اين من پوزخند ميزد باز هم نگاهي به جسد بي جانش كردم ديگر سرد سرد شده بود انگار هيچ وقت زنده نبود و نفس نمي كشيد اما قيافه اش مظلوم شده بو د و ترحم انگيز حال كه گذشت اما خوب كه فكر ميكنم دلم به حالش ميسوزد پشه بيچاره!...
نه بخدا من حتي شنگول و منگولم بلد نيسم! تو چي بلدي؟آخه دل آدمو میشکونن...........
حالا خودت قصه بلدی بگی؟؟
نه بخدا من حتي شنگول و منگولم بلد نيسم! تو چي بلدي؟
آخه دل آدمو میشکونن...........
حالا خودت قصه بلدی بگی؟؟
گفتم دیگهههههنه بخدا من حتي شنگول و منگولم بلد نيسم! تو چي بلدي؟
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!اینم قصه
خوب كه فكر مي كنم به خودم حق ميدهم
با اين همه باورم نميشود كه به اين راحتي دستم به خونه بي گناهي آلوده شده باشد اما او هم بي تقصير نبود زندگي را برايم جهنم كرده بود و لحظه به لحظه زندگي را برايم تنگ تر ميكرد گوشش بدهكار فريادهايم نبود دست از سرم بر نميداشت لامصب به هيچ سراطي مستقيم نبود اين آخريها حسابي موي دماغم شده بود كه كارش را تمام كردم از زندگي سير شده بودم حاضر نبودم حتي يك لحظه ديگر تحملش كنم يا بايد خودم را ميكشتم يا آن بد ذات را و خوشبختانه را دوم را انتخاب كردم چرايش را نميدانم شايد به خاطر اينكه ضعيٿ تر بود و راحت تر جان ميداد به هر حال وقتي براي آخرين بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه هاي چندش آورش تمام شود ياد لحظاتي كه عذابم داد و دم برنياوردم چون رودي از خون در مقابل چشمانم رژه ميرفت كه توسط جسم سنگيني كه از قبل قايم كرده بودم بر فرق سرش كوبيدم آنچنان كه سرش بي درنگ شكافت و خون سرخش روي دستم پاشيد اخرين نگاهش هيچگاه از صفحه ذهنم پاك نميشود هيچ اثري از پشيماني از آن به چشم نمي خورد هنوز هم موذي بود و عذاب آور بالاخره دست و پايش از حركت ايستاد اما نيشش هنوز باز بود گويي به عذاب وجدان بعد از اين من پوزخند ميزد باز هم نگاهي به جسد بي جانش كردم ديگر سرد سرد شده بود انگار هيچ وقت زنده نبود و نفس نمي كشيد اما قيافه اش مظلوم شده بو د و ترحم انگيز حال كه گذشت اما خوب كه فكر ميكنم دلم به حالش ميسوزد پشه بيچاره!...
حالا واسه شادي مجلس يه دونه بگو عروسي داشته باشه!گفتم دیگههههه
من از شما بدتر هیچی بلد نیستم........این خاله هم قصه های تلسناک میگه من میتلسم...............
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | ||
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | ||
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |