بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

shahkoorosh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه بد شد...فک کنم خیلی خیلی دیر اومدم! آخه الان ساعت 3:15 صبحه، همتونم خوابین!:cry:

اما خب، یه قصه براتون میگم، که صبح بخونین، البته شاید تکراری باشه، اگه بود به خوبیه خودتون ببخشید:smile:
-----------------------------------------------------------------------------------
دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یاسمن کجایی؟ اتمسفر آوردم
چرا کسی نیست این آش سرد میشه ها

 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ..
خوبین همگی ؟
بسی بسیار خسته ایم امشب ..امدیم عرض ادبی کرده باشیم و دل دشمان را به لرزه در آوریم ..
خوش باشین دور هم .. جای من هم آش بخورین ..
شب خوش
خداحافظ ..
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ..
خوبین همگی ؟
بسی بسیار خسته ایم امشب ..امدیم عرض ادبی کرده باشیم و دل دشمان را به لرزه در آوریم ..
خوش باشین دور هم .. جای من هم آش بخورین ..
شب خوش
خداحافظ ..
سلام
خوش اومدي :gol:
حسابي لرزوندي:thumbsup2:
چشم ! حتماً:redface:
شبت پر ستاره:gol:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام منصوره جان. خوش اومدی
یاسمن همشو بخوری بقیه چیزا رو نمیتونی بخوری خب مثلا اینا رو

 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آجيل نمي تونم بخورم:cry:
آش خودمه:thumbsup2:

اگه مي توني بگير:w02:
نچ:w12:
ميام مي گيرم ازت اونوقت گريه ات راه ميوفته مهمون ها اذيت مي شن:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
فقط به خاطره مهمون ها از خيرش مي گذرم
ولي فكر نكني هميشه همينطوره ها:cool::cool:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا نمیتونی آجیل بخوری؟ چی میخوای بیارم واست؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معجزه کریسمس...

سارا كلاس سوم را در دبيرستاني در مركز شهري بزرگ آغاز كند.
هرگز به فكرش نرسيده بود كه تنها خواهد بود.اما زودي متوجه شد كه دائما در روياي كلاس دوم خود سير ميكند. آن كلاس كوچك و دوستانه بود و اين مدرسه جديد بسيار سرد و غير دوستانه.
به نظر ميرسيد در اين مدرسه كسي اهميت نميدهد كه سارا چه احساسي دارد و آيا مورد استقبال است يا نه.
او بسيار مهربان بود و گهگاه دوستاني پيدا ميكرد ـ ميدانيد،از همان دوستاني كه با فريب دادن وي از مهرباني اش سوء استفاده ميكردند.
او هر روز بدون جلب توجه كسي در راهروها راه ميرفت ، هيچ كس با او حرف نميزد ، به همين دليل كسي صدايش را نشنيده بود.تا جايي رسيد كه او فكر ميكرد افكارش آنقدر خوب نيستند كه ارزش شنيدن داشته باشند. بنابراين همچنان ساكت و تقريبا بي صدا ماند.
پدرو مادرش نگران بودند ، دختري كه هميشه سرشار از انرژي بود حالا به دختري كم حرف و منزوي تبديل شده بود.
متاسفانه آنها نميدانستند كه سارا در فكر پايان دادن به زندگي اش است...
اغلب هنگام خواب گريه ميكرد و فكر ميكرد هيچ كس او را آنقدر دوست نخواهد داشت كه با وي دوست شود.
اوضاع در تابستان بدتر شد‌ ، سارا هيچ كاري نداشت كه انجام دهد جز اينكه بگذارد ذهنش متلاطم تر شود. او فكر ميكرد زندگي آندر ناخوشايند است كه ارزش زيستن ندارد.
كلاس چهارم هم براي سارا هيچ تفاوتي با كلاس سوم نداشت.
وقتي عيد كريسمتس رسيد سارا آنقدر آشفته بود كه گويي دنيا كم كم او را از ياد برده بود.
سرانجام در روز كريستمس هنگامي كه پدرش به مهماني رفته بودند ، تصميم گرفت خود را از پل محلشان به پايين پرت كند. وقتي خانه گرمشان را براي رفتن به سمت پل ترك كرد تصميم گرفت در جعبه پست يادداشتي براي پدر و مادرش بگذارد.
وقتي در جعبه را باز كرد چند نامه در آن پيدا كرد. در ميان نامه ها پاكتي براي او بود. آن را باز كرد. كارتي از طرف يكي از همكلاسي هايش بود:

ساراي عزيز ، ميخواهم براي اينكه زودتر با تو صحبت نكردم عذرخواهي كنم ، من هم مثل تو هيچ دوستي ندارم. فكر ميكنم بتوانيم با هم دوست شويم و به هم كمك كنيم. روز يكشنبه مي بينمت!
دوست تو ، بتي

سارا لحظه اي به كارت خيره شد و آن را چند بار خواند. (با هم دوست شويم!) خنديد و متوجه شد كه كسي به او اهميت ميدهد و ميخواهد با سارا دوست شود. احساس مهم بودن كرد.
برگشت و بي درنگ به بتي زنگ زد.
فكر ميكنم بتوان گفت او معجزه ِ كريستمس بود زيرا...

دوستي بهترين هديه اي است كه انسان ميتواند به كسي بدهد.
 

Similar threads

بالا