بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار.

پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخر سر كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جاي امني.»

فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.»

و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ درندشتي است با درخت هاي جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همه اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.

فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجه آفتاب.

فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جاش جم نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آره!!بیا تا 12 صبر کنیم!شاید که تشکرها فعال شد!!:D
ولی من که همیشه نسیه قصه می خونم!!یعنی تشکرش رو فرداش می دم!!
جای نسیم هنوز خالیه!!!
صبر کنید تا بیاد!!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روي آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.

چه دردسرتان بدهم!

دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش مي گفت «خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.»

در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.

فاطمه صدا زد «آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.»

سر دسته كولي ها گفت «چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟»

فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.

فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام داداشی تو خوبی؟

سلام
من خوبم
تو چرا خوب نیستی؟

خب داداشیمو دوست دارم
مثل همه شماها که دوستون دارم

خودت گلی همه رو هم گل میبینی عزیز. :gol:

اوه!!!حالا نوبرشو آورده انگار!!!
چه داداشی داداشی هم راه انداختن!!ایشششش

بترکه چشم حسود، کور بشه، در بیاد ار حدقه ... :D

سلام بچه ها!;)
شبتون بخیر

سلام شوالیه
حالت چطوره؟
راستی شوالیه اسبتو کجا بستی؟ :D
نبرنش؟ :D

:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:مگه صدای منو مس شنوی؟اتفاقا من شنیدم
میگن
محمد صادق خیلی عشوه ای حرف می زنه:cool::cool::cool::cool::cool::biggrin:[/quote]

از تو یکی بعید بود نگار
تو هم پروتوس؟ :D
 
آخرین ویرایش:

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.

دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.

فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.

دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتي فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست. نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت «تو كي هستي؟ جني يا آدمي زاد؟»

دختر كولي گفت «آدمي زادم.»

جوان پرسيد «چطور آمدي اينجا؟»

دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.

جوان پرسيد «به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟»

دختر كولي گفت «نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.»

جوان گفت «مي خواهي زن من بشوي؟»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت «چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟»

جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و راز و نياز.

فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه مي گيرند.

آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم مي گفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟»

خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.

از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.

پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.

چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت «دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟»

زنش گفت «برام يك دست لباس اطلس بيار.»

جوان از فاطمه پرسيد «براي تو چي بيارم.»

فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
جوان اصرار كرد «چيزي از من بخواه.»

فاطمه گفت «پس براي من يك سنگ صبور بيار.»

سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتي خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگي خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.

جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور مي شود.»

و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكانداري و از او سنگ صبور خواست.

دكاندار پرسيد «اين سنگ صبور را براي چه كسي مي خواهي؟»

جوان جواب داد «براي كلفت مان.»

دكاندار گفت «گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.»

جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا مي گويي. من مي دانم كه اين سنگ صبور را براي كه مي خواهم يا تو؟»

دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد. وقتي سنگ صبور را دادي به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهاي خانه مي رود كنج دنجي مي نشيند و همه سرگذشتش را براي سنگ صبور تعريف مي كند و آخر سر مي گويد

سنگ صبور! سنگ صبور!

تو صبوري! من صبور!

يا تو بترك يا من مي تركم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در اين موقع بايد تند بپري تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيري. اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و مي ميرد.»

جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.

پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.

همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت

«سنگ صبور! سنگ صبور!

تو صبوري! من صبور!

يا تو بترك يا من مي تركم.»

در اين موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.»

سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.

دختر از شدت هيجان غش كرد.

جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را هي كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد.

همان طور كه آن ها به مرادشان رسيدند, شما هم به مرادتان برسيد.

قصه ما به سر رسيد

كلاغه به خونه ش نرسيد.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
کسی چایی آماده کرده ها
من چایی میخوام
وای من خیلی خیلی خیلی دلم میخواست این قصه رو دوباره بشنوم!!فکر کنم آخرین بار 17-18 سال پیش بود!!اااا!!ولی هنوز یادم مونده بود!!مخصوصا اون جمله که یا تو بترک یا من!!
خیلی خوب بوددددددددد
ولی با این حال من چایی نمیارم!!:w15:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آره!!بیا تا 12 صبر کنیم!شاید که تشکرها فعال شد!!:D
ولی من که همیشه نسیه قصه می خونم!!یعنی تشکرش رو فرداش می دم!!
جای نسیم هنوز خالیه!!!
صبر کنید تا بیاد!!!
اهههه
فکر خوبیه:biggrin::biggrin:
سلام
من خوبم
تو چرا خوب نیستی؟



تو هم پروتوس؟ :D
بد نیستم
سر حال نیستم
هاااااا!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی داداشی
خیلی قشنگ بود
من تشکر که ندارم
بجاش چایی میارم:redface:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
قشنگ بود داداشی، دستت درد نکنه.
اون جمله رو هم (یا تو بترک یا من) رو میشه یه جور دیگه به بعضیا گفت داداشی.
مثلا یا تو بترک یا میزنم میترکونمت. :D
درضمن داداشی دیشب بعضیا پرچم آتش بس آورده بودن میخواستن با من گفتمان داشته باشن. :D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
قشنگ بود داداشی، دستت درد نکنه.
اون جمله رو هم (یا تو بترک یا من) رو میشه یه جور دیگه به بعضیا گفت داداشی.
مثلا یا تو بترک یا میزنم میترکونمت. :D
درضمن داداشی دیشب بعضیا پرچم آتش بس آورده بودن میخواستن با من گفتمان داشته باشن. :D
ها ها ها ها ها کیا
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:w15::w15::w15::w15:
دیدی آدم فروش صبر نکرد من پست بدم!!سریع پست ها رو چسبوند پشت سوالش!!
الان هست که بگه من خوابم میاد و بره !!!
چی؟
کی؟

اینا مال یکی دیگن
من میخونم اگه جالب بود واسه شما میگم
امشب یه قصه دیگه هم آماده کردم که وقتی نسیمی بیاد تعریف میکنم
مرسی داداشی
اینم چایی
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خواهش میکنم آبجی کوچیکه

من همه موهام سفیدم بشه این آرامی چایی واسه من نمیاره
پس چرا هی میگی من رو شرمنده میکنی؟؟
اوهوم
مگه تو چند سالته ها
زیاد!!همسن آبجی بزرگت!!
قشنگ بود داداشی، دستت درد نکنه.
اون جمله رو هم (یا تو بترک یا من) رو میشه یه جور دیگه به بعضیا گفت داداشی.
مثلا یا تو بترک یا میزنم میترکونمت. :D
درضمن داداشی دیشب بعضیا پرچم آتش بس آورده بودن میخواستن با من گفتمان داشته باشن. :D
عمرا!!نشر اکاذیب نکن!!تازه من مثل سنگه بی زبون نیستم که....هههههه
 

Similar threads

بالا