بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

knight 3

عضو جدید
خوب پس کی شروع می کنن جناب تنهایی؟:w05:
خیلی دوست دارم قصه بشنوم.;)
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام سلام سلام
بچه ها حالتون چطوره؟
داداشیه گلم، نگار خانوم ، سکرت جان، و همه دوستان جدید حالتون چطوره؟
چه خبر؟
آره نگار خانوم دیشب منم نتونستم وارد سایت بشم، باز نمیکرد.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب knight 3 عزیز، نمیخوای خودتو معرفی کنی؟ دوست داری و بیشتر راحتتری اینجا چی صدات کنیم عزیز؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد

روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.» ر

همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.ر»

و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد. ر

شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟» ر

در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟» ر

چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.» ر

شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟» ر

چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.» ر

شاه و چوپان صحبت كنان آمدند تا رسيدند به آبادي.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اهل آبادي ديدند سواري با چوپان دارد مي آيد. كدخداي ده رفت جلو و از چوپان پرسيد «اين تازه وارد چه كسي است و اينجا چه كار دارد؟» ر

چوپان جواب داد «خدا مي داند! تو بيابان بود. غلط نكنم راه را گم كرده.» ر

كدخدا با يك نظر از سر و وضع سوار و يراق طلاي اسبش فهميد اين شخص بايد شخص بزرگي باشد. رفت جلو از او پرسيد «قربان! شما كي هستيد؟» ر

شاه گفت «عجالتاً يك نفر غريبم. امشب به من راه بدهيد, فردا معلوم مي شود كي هستم.» ر

كدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرماييد منزل.» ر

و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزايي براش ترتيب داد و بعد از شام جاي مرتبي براش انداخت و شاه گرفت خوابيد. ر

نصف شب, شاه از خواب بيدار شد و آمد بيرون دستي به آب برساند. ديد يكي كه سر تا پا سفيد پوشيده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانه كدخدا. خوب است برم او را بگيرم و محبتي را كه كدخدا در حقم كرده تلافي كنم.» ر

و از پله ها بي سر و صدا رفت بالا و يك دفعه مچ مرد سفيد پوش را گرفت و گفت «خجالت نمي كشي آمده اي دزدي؟» ر

مرد سفيد پوش گفت «من دزد نيستم؛ تو را هم مي شناسم.» ر

شاه گفت «من كي هستم؟» ر

مرد سفيد پوش گفت «تو پادشاه همين ولايت هستي.» ر

شاه گفت «خوب. حالا تو بگو كي هستي؟»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام نگار جون خوبی
چه خبرا
آره دیشب هیچ جوری وارد سایت نمیشد
سلام
ممنون
تو خوبی؟
الان تا÷یک خداحافظیتو دیدم
حس خوبی نداشتم پست بزنم
ولی خوشحالم که اینجا می تونم ببینمت
:gol:
سلام سلام سلام
بچه ها حالتون چطوره؟
داداشیه گلم، نگار خانوم ، سکرت جان، و همه دوستان جدید حالتون چطوره؟
چه خبر؟
آره نگار خانوم دیشب منم نتونستم وارد سایت بشم، باز نمیکرد.
سلام
مرسی منم خوبم
تو خوبی؟
اوهوم
من فکر کزدم مال من اینجوریه
فکر می کردم همه زیر کرسین من نمی تونم بیام دلم سوخت

پارتی بازی؟آره؟:biggrin:

طبق معمول همیشه من قصه بگم
:D
اولا single قصه میگفتا:w05:
راستی کسی ازش خبر نداره؟:w20:
ااااااااااااااا
مگه تو نمی دونی این تنهایی همونه
ایدیش خارجی بود اون موقعها:biggrin::biggrin:
 

Similar threads

بالا