بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
قصه هفت برادر
يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. زني بود كه هفت تا پسر داشت و خيلي غصه مي خورد چرا دختر ندارد. ر

مدتي گذشت و براي بار هشتم حامله شد. وقتي مي خواست بچه اش را به دنيا بياورد, پسرانش گفتند «ما مي رويم شكار. اگر دختر زاييدي, الك را جلو در آويزان كن تا ما برگرديم خانه و اگر باز هم پسر به دنيا آوردي تفنگ را آويزان كن كه ما برنگرديم؛ چون ديگر بدون خواهر طاقت نداريم پا به اين خانه بگذاريم.» ر

پسرها اين را گفتند و از خانه رفتند بيرون. ر

طولي نكشيد كه زن دختر زاييد و خيلي خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بي زحمت الك را آويزان كن جلو در؛ الان است كه پسرانم برگردند.» ر

ولي زن برادرش كه بچه نداشت, حسودي كرد و به جاي الك تفنگ را آويخت. ر

پسرها وقتي برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را كج كردند؛ پشت به خانه و رو به بيابان رفتند و ديگر پيداشان نشد. ر

سال ها گذشت و دختر بزرگ شد. ر

يك روز كه داشت با رفقاش بازي مي كرد, ديد وقتي آن ها مي خواهند حرفشان را به او بقبولانند, مي گويند «به جان برادرم قسم راست مي گويم.» ر

دخترك فكر كرد من كه برادر ندارم بايد چه بگويم كه حرفم را باور كنند؟ بعد, گفت «به جان گوساله مان قسم راست مي گويم.» ر

رفقاش گفتند «چرا به جان هفت برادرت قسم نمي خوري؟» دختر گفت من برادر ندارم.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گفتند «اي دروغگو! تو هفت تا برادر داري؛ آن وقت به جان گوساله تان قسم مي خوري و مي خواهي حرفت را باور كنيم.» ر

دختر افتاد به گريه رفت خانه و به مادرش گفت «بچه ها سر به سرم مي گذارند و مي گويند تو هفت تا برادر داري!»ر

مادرش گفت «راست مي گويند دخترم.» ر

دختر گفت «چرا تا حالا به من نگفته بودي؟» ر

مادرش گفت «مي خواستم غصه نخوري؛ چون برادرهات همان روزي كه تو آمدي به دنيا از خانه رفتند و ديگر برنگشتند.» ر

دخترك گفت «خودم مي روم آن ها را پيدا مي كنم.» ر

و راه افتاد رفت و رفت تا به خانه اي رسيد. ر

دختر هر چه در زد, خبري نشد. آخر سر خودش در را وا كرد رفت تو. ديد هيچ كس در خانه نيست؛ اما پيدا بود كساني در آنجا زندگي مي كنند كه در آن موقع رفته اند بيرون. ر

دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشه اي پنهان شد ببيند چه پيش مي آيد. طولي نكشيد كه هفت مرد آمدند خانه. وقتي ديدند غذا آماده است, همه جا جارو شده خيلي تعجب كردند. ر

گفتند «اين چه معني دارد؟» ر

اما هر چه فكر كردند عقلشان به جايي نرسيد. ر

چند روز به همين ترتيب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. يك روز پسرها قرار گذاشتند يكي از آن ها بماند در خانه و گوشه اي پنهان شود, بلكه بفهمد چه سري در كار است كه وقتي آن ها در خانه نيستند خانه جارو مي شود و غذا آماده.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آن روز, شش تا از پسرها رفتند بيرون و هفتمي ماند خانه و گوشه اي پنهان شد. دخترك به خيال اينكه كسي خانه نيست, از جايي كه قايم شده بود درآمد و بنا كرد به رفت و روب. بعد, غذا پخت و رفت آب آورد تا خمير درست كند و نان بپزد, كه پسر پريد بيرون؛ دست دختر را گرفت و گفت «بگو ببينم كي هستي و اينجا چه كار مي كني؟» ر

دختر گفت «دارم دنبال هفت تا برادرم مي گردم.» ر

پسر پرسيد «از كي برادرهات را گم كرده اي؟» ر

دختر جواب داد «از روزي كه من آمدم دنيا, آن ها به خانه برنگشتند.» ر

پسر خيلي خوشحال شد و گفت «غلط نكنم تو خواهر ما هستي. همين جا بمان تا برم برادرهام را خبر كنم.» ر

بعد, رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسيدند «چطور شد برادرهات خانه و زندگيشان را ترك كردند.» ر

دختر گفت «قبل از دنيا آمدن من, برادرهام كه خيلي دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شكار و به مادرم گفتند اگر دختر زاييدي الك را جلو در آويزان كن و اگر پسر به دنيا آوردي تفنگ را بياويز كه ما بفهميم چه شده و به خانه برنگرديم. من كه آمدم دنيا مادرم خيلي خوشحال شد كه دختر زاييده و به زن برادرش گفت برو الك را بياويز بالاي در. او هم از حسوديش رفت و به جاي الك تفنگ را آويزان كرد.» ر

برادرها از خوشحالي خواهرشان را غرق بوسه كردند و به او گفتند «مدتي پيش ما بمان تا ببينيم بعدش خدا چه مي خواهد.» ر

در اين ميان زن دايي شان آن قدر از خود راضي شده بود كه ديگر خدا را بنده نبود. يك شب از ماه پرسيد «اي ماه! بگو ببينم تو زيباتري يا من؟» ر

ماه جواب داد «نه تو نه من؛ خواهر هفت برادران از همه زيباتر است.» ر

زن دايي با خودش گفت «من را ببين كه دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم كرده اند و دختر هم رفته وردست آن ها, بايد برم هر طور شده او را پيدا كنم و بلايي سرش بيارم كه ماه ديگر اسمش را نبرد و خوشگلي او را به رخم نكشد.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
عد, راه افتاد از اين ديار به آن ديار و از اين ده به آن ده گشت و خانه آن ها را پيدا كرد. دختر از ديدن زن دايي اش خوشحال شد و او را برد تو خانه. ر

زن دايي دختر گفت «خيلي تشنه ام, كمي آب بيار بخورم.» ر

دختر رفت آب آورد. زن آب نوشيد و گفت «حالا خودت بخور.» ر

دختر گفت «تشنه نيستم.» ر

زن دايي اش گفت «دستم را رد نكن.» ر

دختر كاسه آب را گرفت و خورد. زن دايي اش دزدكي انگشتري خودش را انداخت تو كاسه آب و دختر افتاد و مرد. زن با خودش گفت «حالا دلم سبك شد.» و پا شد تند رفت پي كارش. ر

وقتي برادرها برگشتند خانه, ديدند خواهرشان افتاده زمين و مرده و بنا كردند به گريه زاري. آخر سر هم دلشان نيامد او را به خاك بسپارند. صندوقي درست كردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. يك طرف صندوق را با طلا و طرف ديگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول كردند به صحرا.

از قضاي روزگار, پسر پادشاه در آن روز رفت به شكار و ديد شتري در صحرا سرگردان است و صندوقي بسته شده پشتش كه يك طرفش طلاست و طرف ديگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به كاخ خودش و صندوق را آورد پايين و درش را واكرد. ديد جنازه دختر زيبايي تو صندوق است. ر

پسر پادشاه به كنيزهاش دستور داد دختر را بشورند, كفن كنند و به خاك بسپارند. ر

در اين موقع پسركي كه نزديك جنازه دختر ايستاده بود, گفت «برويد كنار!» ر

و دست برد از دهان دختر انگشتري را درآورد و دختر تكاني خورد, چشم هاش را واكرد و بلند شد نشست. ر

كنيزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند «دختر زنده شد؛ حالا چه دستور مي دهي؟» ر

پسر پادشاه آمد ديد دختري به قشنگي ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پاشاه از حال و روز دختر جويا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل كرد. ر

پسر پادشاه گفت «حاضري زن من بشوي؟» ر

دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند. پسر پادشاه فرستاد دنبال زن دايي دختر و او را بسزاي عملش رساندند و بعد, هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسي كرد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ایشالله که موفق باشی آرمیتا خانوم
منم اینجا تنهایی صدام میزنن
شما هم منو تنهایی صدا بزنید
اینجا همه بچه ها شوخی با هم میکنند یه وقت شما ناراحت نشیدا
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اینم از قصه امشب
یکی یه استکان چایی واسه من میریزه
بچه ها این ارامش کجاست نیست
دلم واسش تنگ شده
ما زیر سایه تون هستیم!!خوبی تنهایی جان؟؟خواهرت خوبه؟؟
ما هم دلمون از الان برای شما تنگ شده:cry:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خدا رو شکر آرامش عزیز
بهتره به حمد خدا
تو ترک کردی یا نه
راستی آهنگتو دانلود کردم خیلی قشنگه
من آهنگای سنتی رو خیلی دارم اگه خواستی بگو بهت بدم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منو همون داداشی صدا کن
راحتری
هههههه
نگار قصه چطور بود یه حرفی بزن
ghashang bod
mer30
khob shod omadi vagarna emshabam bi ghese mishodim
dishab ke ghese nadashtim
emtehanetam
omidvaram khob bedi
man ke az khodame harf bezanam

akhe chon khalafe chizi nemigam

fontam farda nasb mikonam
aramesh joon fozoli chie aziizam mer30 babate komakat
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندار
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندار
etfaghan dadashi
ziadam khande dar nabod
age be harfesh fek konim
poshte zahere shokhesh talkhe
khob dige
in az khososiate in sabk neveshthash
mer30
yeki az dastanaye khob korsi bod:gol:
 

armhta

عضو جدید
داداشی این که هنوز طرز حرف زدنتش همونه
دختر ترک میکنیا یا بگم چسب و طنابو بیارن ها
منم کمکت میکنم داداشی ... مگه دست خودسه ارامش بیا بخواب رو تخت میخوایم ببندیمت زود.. میای یا با داداشی به زور بیاریمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:mad:
 

Similar threads

بالا