بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها باید متاسفانه خبر بدی بهتون بدم، همین الان داداش تنهایی پیغام داد نتش قطع شده، نمیتونه وصل بشه.
واس همین گفت از طرفش از همتون معذرت خواهی و خداحافظی کنم. :gol:
اِ چه بد :( چرا قطع شده؟ يني اصلا نميتونه وصلش كنه :(
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام سكرت ، ملودي و بارون عزيز .... چه خبرا خانوماي محترم؟ ميبينم كه گوش شيطون كر امشب خبري از جنگ و خونريزي نيست :smile:

آرامش جونم تو خوبي؟ اگه كمك ميخواي با بقيه خانوما بيايم كمكت عزيزم ;)
مرسی نسیم جونم.به من دیگه فقط باید خدا کمک کنه :crying2:
دارم میزنم توی سرم ببینم چی میشه!!امروز رفتم دانشگاه تا استادم من رو دید نه سلامی نه علیکی گفت تو خیلی تنبل شدی ها!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام سلام
همه خوبین؟
چه خبرا؟
کسی قصه گفته؟
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام آقا محمد حسین
خوبین ؟

سلام محمد حسین جان
حالت چطوره؟

سلام محمد صادق و محمد حسين خوبيد پسرا؟

تنهايي كوشش؟ :w20:


خوبم به خوبي شما
راستي بچه ها من سريع برم چون فردا صبح زود بايم برم دانشگاه
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی نسیم جونم.به من دیگه فقط باید خدا کمک کنه :crying2:
دارم میزنم توی سرم ببینم چی میشه!!امروز رفتم دانشگاه تا استادم من رو دید نه سلامی نه علیکی گفت تو خیلی تنبل شدی ها!!!

سلام آرام جان:gol:
خوبی ؟
اشکال نداره
ناراحت نباش می خواسته عکسشو بگه
ولی اینجوری گفته که نکنه مغرور بشی.

من که میدونم تو فعالی
مثل خودمی عزیز;):D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ها باید متاسفانه خبر بدی بهتون بدم، همین الان داداش تنهایی پیغام داد نتش قطع شده، نمیتونه وصل بشه.
واس همین گفت از طرفش از همتون معذرت خواهی و خداحافظی کنم. :gol:
:razz:خداحافظش
خوش به حالت:w14:

آخه من اون بالا ها نیستم که میگی منو با خودت ببر:(:smile:
حالا تو بگو منو با خودت میبری اون بالا ها؟:question:
:D
دوستان موافقید من یک داستانکی بگم و برم ؟
بگو گلم
سلام سلام
همه خوبین؟
چه خبرا؟
کسی قصه گفته؟
سلام نگار جان خوبي؟
محمد حسین کیه؟:w20:
سيويل بوي سكرت جان

سلام محمد حسين نيومده مي خواي بري؟
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي بانويي از كلبه اش خارج شد و جلوي درب حياط منزلش سه پيرمرد

ريش سفيد را ديد كه نشسته اند.

آنها را نشناخت. پس گفت: ” سلام، گمان نمي كنم شما را قبلا اينجا ديده

باشم... فكر كنم گرسنه باشيد ... مي توانيد داخل بياييد تا چيزي براي

خوردن بنزدتان بياورم.“

آنها گفتند: ”آيا مردي در منزلت حضور دارد؟

زن گفت: ”نه، شوي من بيرون است.“

پيران گفتند: ”ما در خانه اي كه مرد در آن نباشد نمي آييم.“

غروب كه شد، شوهر آن زن به خانه برگشت و زن ماجرا را براي او بازگفت.

شوهر رو به زن كرد و گفت: ”اينك من در منزلم. برو و آنها را به خانه دعوت

كن.“

زن از خانه خارج شد و آن سه را به داخل خانه دعوت كرد. اما آنها گفتند كه

فقط يكي از آنها را براي مهماني انتخاب كنند. زن گفت: ” منظورتون چيه؟

يكي از آن سه كه شادابتر مي نمود با لبخندي دوست داشتني گفت: ”ما

اسير مهمان نوازي شما شديم و اينجا مانديم.“ سپس به يكي از خودشان

اشاره كرد و گفت: ”نام او دارايي است. آن ديگري هم موفقيت است و من

عشقم ... اينك به داخل خانه ات برگرد و نام ما را براي شويت بازگو و با هم

فكر كنيد كه كداممان را مي خواهيد پذيرا باشيد. هر كدام از ما كه وارد خانه

ي شما شويم، زندگيتان را از خود سرشار مي كنيم.“

زن با تعجب برگشت و ماجرا را براي شوهر خود بازگو كرد. شوهرش كه از

تعجب داشت شاخ در مي آورد، از لاي پنجره ي چوبي زهوار در رفته و

چوبيشان به آنها نظري افكند و گفت: ”خب، اين عاليه! حالا كه اينطوره و

يكيشون رو فقط ميتونيم بياريم تو خونه، من دارايي رو انتخاب مي كنم. برو و

او را دعوت كن تا خانه ي محقر و كوچك ما را سرشار از دارايي و مكنت و

ثروت كند.“

اما زن مخالفت كرد و گفت: ” عزيزم، چرا موفقيت رو دعوت نكنيم؟ اگر آن را

بياوريم، اسممان را در مجامع بين المللي خواهند برد و مشهور مي شويم.“

در اين بين ... عروسشان كه از گوشه ي خانه شاهد اين اتفاقات بود، وسط

حرف آنها پريد و گفت: ” بياين عشق رو دعوت كنين. اگه عشق باشه توي

اين خونه، ما هيچي كم نداريم. خانه ي ما سرشار از نشاط و حركت خواهد

بود و ديگر تنفري وجود نخواهد داشت.“

مرد رو به زن كرد و گفت: ” او راست مي گويد. برو و عشق را بياور تا خانه

اي بدون تنفر و خستگي داشته باشيم.“

زن پذيرفت و بيرون رفت و به سه پيرمرد رسيد و گفت: ”كدامتان عشق

است. لطفا او به داخل بيايد و مهماني ما را قبول كند تا از او پذيرايي كنيم.“

عشق برخاست و شروع به حركت به سوي خانه ي آنها كرد. ناگهان آندو

پيرمرد ديگر هم برخاستند و بدنبال او بسوي خانه حركت كردند. زن كه تعجب

كرده بود به موفقيت و دارايي گفت: ” اما من فقط عشق را دعوت كردم. شما

كجا مي آييد؟

پيرمردها با هم جواب دادند: ” اگر تو دارايي يا موفقيت را به منزلت دعوت مي

كردي بقيه ي ما همينجا منتظر مي مانديم تا او برگردد و هرگز به منزل شما

وارد نمي شديم. اما شما برادري از ما را انتخاب كردي كه نامش عشق

است. ما نيز عاشق اوييم و تحمل دوري از او را نداريم!!. او هر جا باشد، ما

بدنبال او ميرويم. هر جا كه برادرمان ”عشق“ برود، ”موفقيت“ و ”دارايي“ هم

آنجا خواهند بود.“
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام سلام:w21:
نه هنوز هیچکی قصه نگفته.......:(
سلام
اینکه قصه نداره
اگه کسی نبود من میگم

خوبم به خوبي شما
راستي بچه ها من سريع برم چون فردا صبح زود بايم برم دانشگاه
اا
اومدن من و رفتن تو؟
می بینم که ترسیدی؟
:biggrin::biggrin:

سلام نگار خانم
ما خوبيم شما چه طوري
سلام
ما که خوبیم
ولی شما پسرا...
:D:D
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی نسیم جونم.به من دیگه فقط باید خدا کمک کنه :crying2:
دارم میزنم توی سرم ببینم چی میشه!!امروز رفتم دانشگاه تا استادم من رو دید نه سلامی نه علیکی گفت تو خیلی تنبل شدی ها!!!

جدی؟ :biggrin:
تعجبی نداره ، خب این چیز واضح و مبرهنیه، پس تو دانشگاه هم معروف شدی، آره؟ :D
چیزی نیست درست میشه کم کم :D
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون جونم قصتو بگو اما شرمنده من امشب تشكر ندارم :(


آرام جوني كارت چي هست حالا؟ منظورم اينه درباره چيه؟
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی آرامش باران جان:gol:
خیلی قشنگ بود:gol:
شرمنده تشکرام تموم شده:(
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام آرام جان:gol:
خوبی ؟
اشکال نداره
ناراحت نباش می خواسته عکسشو بگه
ولی اینجوری گفته که نکنه مغرور بشی.

من که میدونم تو فعالی
مثل خودمی عزیز;):D
بابا من شاگرد اولم!!:cry: این استاد خودش رو میکشت من باهاش پروژه بگیرم!!کلی تو دانشگاه برو وبیا داشتم!!:cry::crying2:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بارون جونم قصتو بگو اما شرمنده من امشب تشكر ندارم :(


آرام جوني كارت چي هست حالا؟ منظورم اينه درباره چيه؟
سمینار ارشدم می باشه نسیم جونم!کاراش رو کردم فقط پاور پوینتش مونده.ملودی جونم برام یه عالمه عکس سرچ کرده:D باید حالا من بشینم بخونم پروژه م رو!!آخه تا الان فقط ترجمه رکده بودم!!در بحرش نرفته بودم!!الان میبینم هیچی نمی فهمم که بخوام دفاع هم بکنم!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون جونم قصتو بگو اما شرمنده من امشب تشكر ندارم :(


آرام جوني كارت چي هست حالا؟ منظورم اينه درباره چيه؟


اشکال نداره دوستای خوبم.:gol:
مهم این بود که بخونید
من خیلی خوشم اومد گفتم برا شما هم بگم
انشاالله که تکراری نبوده
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
معجزه​

وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد که برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با نارحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم زد و سرفه کرد ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد : برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد؟!
دخترک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد که فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پولها را از کف دستش ريخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب فکر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفتو گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم يک معجزه واقعي بود، مي خواهم بدانم چگونه مي توانم بابت هزينه جراحي از شما تشکر کنم و هزينه آن را پرداخت کنم
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط کافي است 5 دلار پرداخت کنيد.
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی خوب بود اما کم بود من هنوز خوابم نگرفته!!!!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سمینار ارشدم می باشه نسیم جونم!کاراش رو کردم فقط پاور پوینتش مونده.ملودی جونم برام یه عالمه عکس سرچ کرده:D باید حالا من بشینم بخونم پروژه م رو!!آخه تا الان فقط ترجمه رکده بودم!!در بحرش نرفته بودم!!الان میبینم هیچی نمی فهمم که بخوام دفاع هم بکنم!
:biggrin::biggrin::biggrin:
اخ جون
راستی سلام
خوبی؟
:D:D:D
 

Similar threads

بالا