بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
ممنون
شرمنده من بیرون بودم الان رسیدم
چرا بارون ارامش؟
بچه ها قصه گفتین؟
کجاس برم بخونم؟

سلام نگار جان . خوش آمدی
کاش نمی گفتم و ناراحتتون نمی کردم .
ببخشید.
فقط برام دعا کنید .
ممنون گلم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام
ممنون
شرمنده من بیرون بودم الان رسیدم
چرا بارون ارامش؟
بچه ها قصه گفتین؟
کجاس برم بخونم؟

نه بابا!!قصه گومون تویی!!شروع کن!!
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
الهی شکر!!من که دلم روشن بود!!:D:gol:
نسیم جونم منم دارم !!دو تا نر یه ماده!!نه زیاد غیر شرعی نیست!!اینا خودشون رعایت می کنن!!نمی دونم چه جوریه!!ولی هرکی جوجه های خودش رو غذا میده!!از رنگاشون که بعدا در میاد معلومه!!!
آخه نميشه كه يه ماده با يه نر :w20: يني چي رنگشون درمياد معلوم ميشه؟
سلام بچه ها من اومدم :w42: امشب يكمي خوشحالم... دكترا گفتن حال مامانيم يكمي بهتره اگه اورش بياد پايين رديف ميشه ايشالا :w42:
سلام
خدارو شكر خوشحالمون كردي
سلام محمد جان...مرسي
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام
ممنون
شرمنده من بیرون بودم الان رسیدم
چرا بارون ارامش؟
بچه ها قصه گفتین؟
کجاس برم بخونم؟


نه كسي دااستان نگفته منتظر تو بوديم بياي بگي
البته منم دارم ولي خانوما مقدم ترن

نه محمد!!برای رسیدن بهش نه!!توش!!وقتی داری می دویی!!وقتی عجله داری!!وقتی توی سختی هایی!!ما فکر می کنیم سختی می کشیم بعد آرامش میاد!!نه!!منظورم توی سختی !!همون خود اون سختی برای بعضی ها آرامشه ولی خودشون نمی دونن!!گرفتی؟
گرفتم منم منظورم تقريبا همين بود
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام نگار جان . خوش آمدی
کاش نمی گفتم و ناراحتتون نمی کردم .
ببخشید.
فقط برام دعا کنید .
ممنون گلم
اگه دوستا به درد همدردیم نخورن
چه فاییده دارن؟
بچه ها من خیلی خسته ام
فردام باید واسه پروزه برم شهرستان
اومدم یه سر بز نم و برم
خوش باشین
بای
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
ببخشید بیرون بودم
الانه الان رسیدم


خیلی خوشحال شدم
سلام نگار جونم ..خوش اومدي....

سلام بچه ها من اومدم :w42: امشب يكمي خوشحالم... دكترا گفتن حال مامانيم يكمي بهتره اگه اورش بياد پايين رديف ميشه ايشالا


:w42:

سلام نسیم جان .
خیلی خوشحال شدم .
انشاالله که خوبه خوب میشن .
سلام بارون جون...مرسي عزيزم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
شبت بخیر نگارآقا!!
خب محمدحسین لو دادی قصه دادی !!زود باش رو کن!!:D
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگه دوستا به درد همدردیم نخورن
چه فاییده دارن؟
بچه ها من خیلی خسته ام
فردام باید واسه پروزه برم شهرستان
اومدم یه سر بز نم و برم
خوش باشین
بای

به همين زودي
ولي اگه فردا كاري برو
شبت خوش خواباي خوب خوب ببيني
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عباس دوس

در روزگاران قديم مرد گدائي بود بنام عباس دوس كه همه گداها پيش او درس گدائي مي خواندند . عباس از آن گداهاي پرچانه و لينجه بود كه هر كس جلوش ميرسيد ميگفت : بده در راه خدا . به مرد ميرسيد ، به زن ميرسيد ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتي به گداها هم كه ميرسيد ميگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج ميشد تا يك چيزي بستاند .

عباس يك دختري داشت كه خيلي خوشگل بود و خواستگار زيادي داشت كه به هيچ كدام جواب نميداد . يك جوان تاجر كه دارائي زيادي داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به يك دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. يك روز پسرك به پيش عباس رفت كه دخترش را خواستگاري كند. عباس پرسيد : چكاره اي ؟ جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خيلي زياد است ، دارائيم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم اين پسره را مي خواست .

عباس دوس گفت : چون دخترم خيلي ترا ميخواهد به يك شرط او را به تو مي دهم . پسرك خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطي كه باشد به روي چشمهايم انجام ميدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا ميخواهي بايد دست از كار خودت بكشي و گدائي كني .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر تاجر كه اصلاً فكر نميكرد اينطور شرطي داشته باشد نزديك بود سرش شاخ در بياورد . پسرك به خودش ميگفت اگر دخترش را بستانم يك كار خوبي هم به خودش ميدهم كه گدائي نكند . حالا به من ميگويد تو هم بايد گدائي كني . پسرك گفت : آخر من يكنفرتاجر با اين همه دارائي و دخل زياد چطور گدائي كنم هزار نفر زير دست من كار ميكنند و از تجارتخانه من نان ميخورند حالا ول كنم بيايم گدائي كنم ، مگر تجارت چه عيبي دارد ؟


عباس دوس گفت : من اين حرفها سرم نميشود . دارائي ممكن است از بين برود اما گدائي هميشه هست . تجارت سرمايه ميخواهد ممكن است ضرر كند اما گدائي نه ضرر مي كند نه از بين مي رود . هر چه تاجر بيچاره التماس كرد عباس گفت : بيخود التماس مكن اگر ميخواهي داماد من بشوي بايد گدائي كني .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسرك گفت : آخرهمه مردم اين شهر مرا مي شناسند من خجالت ميكشم . عباس گفت : اونش ديگر با من . من بتو ياد ميدهم چكار كني كه خجالت نكشي . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهايت را در كن تا رخت كهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر كه خيلي آدم رد ميشود دركنارديوار بنشين . بديوار تكيه كن و سرت را بينداز زير كه هيچكس را نبيني تا خجالت بكشي ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا يك ماه همين كار را ميكني بعد بيا تا دخترم را عقدت كنم .

تاجر رختهاي كهنه پوشيد و صبح در همان سرگذر نشست .مردم كه رد ميشدند او را ميشناختند به خيالشان كه اين بيچاره ورشكست كرده است و هركس هر چه مي توانست به او كمك ميكرد . پول ميدادند ، لباس ميدادند ، چيزهاي ديگر ميدادند . تاجره تا يك ماه هر روز همين كار را ميكرد . سر يك ماه ديد كه اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بيشتر گيرش آمده .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سر يك ماه رفت به پيش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهي حالا ديگر خودم هم دلم نميخواهد اين كار را ول كنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لياقت دامادي مرا داري .

دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از يك حد و دامادش از حد ديگر مشغول گدائي شدند مدت زيادي گذشت . عباس يك روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاكيزه خانه و داشت بدنش را تميز ميكرد . ديد كه يك نفر از همان درحمام دستش را دراز كرده و ميگويد بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اينجا خزينه است من هم لختم چيزي ندارم به تو بدهم .

ديد مردك دست بردار نيست و مي گويد از همانها كه توي مشتت داري بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از كف كرد و دراز كرد گفت : بگير اما واستا ببينم كه دست مرا بر چوب بستي و از من بالا زدي وقتي كه از واجبي خانه بيرون آمد ديد دامادش است .

همان تاجره كه اول آن قدر خجالت ميكشيد . عباس گفت : احسنت بر تو كه از من گداتر باز توئي . خدا را شكر كه تو بودي اگر يكي ديگر بود من از غصه دق ميكردم .
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
نگارجان قصه هم نمی گفتی اجازه ما هم دست شما بود!شبت بخیر
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خبببببببببببببببببب!!محمد حسین نوبت تو می باشه!!!
راستی تنهایی چرا نیومده؟؟:question::question:

نسیم جان دیگه مشکلی در اون باب نداری گلم؟؟:D
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه من اميد وارم تكراري نباشه

روزي يک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستايي برد تا به او نشان دهد چقدر مردمي که در آنجا زندگي مي کنند فقير هستند آنها يک شبانه روز در خانه محقر يک روستائي به سربردند?

در راه بازگشت مرد از پسرش پرسيد:

اين سفر را چگونه ديدي؟

پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!

پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟

پسر پاسخ داد: در مورد آن بسيار فكر كردم.

و پدر پرسيد: پسرم، از اين سفر چه آموختي؟

پسر کمي تامل كرد و با آرامي گفت: «دريافتم، اگر در حياط ما يک جوي است اما آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد، اگرما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحياط ما به ديوار محدود است ،اما باغ آنها بي انتهاست.

زبان پدر بند آمده بود.

در پايان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادي كه ما حقيقتاً فقير و ناتوان هستيم، خصوصاً به اين خاطر كه ما با چنين افراد ثروتمندي دوستي و معاشرت نداريم
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينم داستان من بازن داستان دارم بگم هر وقت خسته شدين بگيد بگم اونا هم كوتاهه
راستي آرامش يه كوچولو به موضوع بحثم مي خورد نه
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اينم داستان من بازن داستان دارم بگم هر وقت خسته شدين بگيد بگم اونا هم كوتاهه
راستي آرامش يه كوچولو به موضوع بحثم مي خورد نه
ای بد نبود!!

از قدیم گفتن از پسر تعریف کنی پررو میشه!!
 

Similar threads

بالا