بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

masoudica

عضو جدید
پاسخ

پاسخ

قاصدک


قاصدک،هان!چه خبر آوردی؟


از کجا،وز که خبر آوردی؟


خوش خبر باشی،اما،اما


گرد بام و در من


بی ثمر می گردی.


انتظار خبری نیست مرا


نه ز یاری نه ز دیار و دیاری-باری،


برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،


برو آنجا که ترا منتظرند.


قاصدک!!

در دل من همه کورند و کرند.:cry::heart:
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

بیا غریبه نبوده ، به هم زمان بدهیم
به دل برای طراوت کمی مکان بدهیم


به دشت خشک رفاقت ، به همدلی و صفا

امید حس بهاری ، پس از خزان بدهیم

:cry: :gol:
 

masoudica

عضو جدید
کوچه

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
***
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
***
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
***
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
***
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
***
با تو گفتم :‌
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
***
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم:heart::heart::heart:!
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم:cry:
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی


با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید:gol::gol::gol:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دل و دیده،گرامی تر هم آیا هست؟
دست
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
 

saraamini

عضو جدید
نمونه‌ای از اشعار نزار قبانی:

عشق پشت چراغ قرمز نمی‌ماند!

اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!


از لانه‌ی مهر و موم شده‌ات
پا فراتر نگذار
چراغ، قرمز است..
زنی را.. یا كه موشی را مشو عاشق!
عشق ورزیدن، چراغش قرمز است


مرموز و سرّی باش..
تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار


بی‌سواد و بی‌خبر باقی بمان!
شركت مكن در جرم فحشا� یا نوشتن!
زیرا كه در دوران ما،
جرم فحشا، از نوشتن كمتر است!


اندیشیدن درباره‌ی گنجشكان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!
اندیشیدن به آنان كه به خورشید وطن تجاوز كردند
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت می‌آید،
در عناوین روزنامه‌ها،
در اوزان اشعار
و در باقیمانده‌ی قهوه‌ات!..


در بر همسرت استراحت نکن،
آنها كه صبح فردا به دیدارت می‌آیند،
اكنون زیر "كاناپه" هستند!..


خواندن كتاب‌های نقد و فلسفه، ممنوع!
آنها كه صبح فردا به دیدارت می‌آیند،
مثل بید در قفسه‌های كتابخانه کاشته شده‌اند!
تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!
تا قیامت از صدایت آویزان بمان
و از اندیشه‌ات آویزان باش!
سر از بشکه‌ات بیرون نیاور
تا نبینی چهره‌ی این امت تجاوز شده را..


اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی
یا همسرش
یا دامادش
یا حتی سگش - كه مسئول امنیت كشور است
و ماهی و سیب و كودكان را می‌خورد
و گوشت بندگان را نیز-
باز، می‌بینی چراغ، قرمز است!


یا اگر روزی بخواهی
وضع هوا را ...و اسامی درگذشتگان را
و اخبار حوادث را بخوانی،
باز، می‌بینی چراغت قرمز است!


یا اگر روزی بخواهی
قیمت داروی تنگی نفس
یا كفش بچگانه
یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،
باز، می‌بینی چراغت قرمز است.


یا اگر روزی بخواهی
صفحه‌ی طالع بینی را بخوانی،
تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت
و پس از اكتشاف آن بدانی،
یا بدانی كه در ردیف چارپایان، جایگاه تو كجاست،
باز، می‌بینی چراغت قرمز است!


یا اگر روزی بخواهی
خانه‌ای مقوایی بیابی تا تو را پناه دهد،
یا در میان بازماندگان جنگ، بانویی بیابی تا تسلایت دهد،
یا یخچال كهنه‌ای پیدا كنی..
باز.. می‌بینی چراغت قرمز است.


یا بخواهی در كلاس از استاد بپرسی:
چرا اعراب امروزی با اخبار شكست‌ها تسلا می‌یابند؟
و چرا عرب‌ها مثل شیشه در هم می‌شكنند؟...
باز می‌بینی چراغت، قرمز است..


با گذرنامه عربی سفر نكن!
دیگر به اروپا سفر نكن
زیرا - چنان كه می‌دانی- اروپا جای ابلهان نیست..
ای وانهاده!
ای بی‌هویت!
ای رانده شده از همه‌ی نقشه‌ها!
ای خروسی که غرورت زخم خورده!
ای كه كشته شده‌ای، بی هیچ جنگی!
ای كه سرت را بریده‌اند، بی آن كه خونی بریزد..
دیگر به دیار خدا سفر نكن
خدا، بزدلان را به حضور نمی‌پذیرد...


با گذرنامه‌ی عربی سفر نكن..
و مثل موش كور، در فرودگاه‌ها منتظر نمان!
زیرا چراغت قرمز است..


به زبان فصیح نگو
که مروانم
عدنانم
سحبانم
به فروشنده‌ی موبور "هارودز"
نام تو برایش مفهومی ندارد
و تاریخ تو
تاریخی دروغین است، سرورم!


در "لیدو" به قهرمانی‌هایت افتخار نكن
كه سوزان
و ژانت
و كولت
و هزاران زن فرانسوی دیگر،
هرگز نخوانده‌اند
داستان "زِیـْر" و "عنتر" را


دوست من!
تو خنده‌آور به نظر می‌رسی
در شب‌های پاریس.
پس فورا به هتل برگرد،
چراغ، قرمز است!


با گذرنامه‌ی عربی سفر نكن
در مناطق عربی نشین!
كه آنان به خاطر یك ریال، می‌كُشندت
و شب هنگام، وقتی گرسنه می‌شوند، می‌خورندت!
در خانه‌ی حاتم طائی مهمان نشو،
كه او دروغگو و متقلب است
مبادا صدها كنیز و صندوقچه‌ی طلا
فریبت دهد..


دوست من!
شب‌ها به تنهایی نزن پرسه
میان دندان‌های اعراب...
تو برای ماندن در خانه‌ی خود هم محدودیت داری
تو در قوم خود هم ناشناسی!
دوست من!
خدا عرب‌ها را بیامرزد!!

 

saraamini

عضو جدید
ترجمه شعرهایی از پابلو نرودا
1
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن
ترجمه‏ ی احمد شاملو
 

saraamini

عضو جدید
اریش فرید
رویای روزانه

آن ‌چنان خسته‌ام كه
وقتي تشنه‌ام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج مي‌كنم
و آب مي‌نوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خسته‌تر از آن‌ام
كه راه بيفتم
تا براي‌ِ خود چاي آماده سازم
آن ‌چنان بيدارم
كه مي‌بوسمت
و نوازشت مي‌كنم
و سخنانت را مي‌شنوم
و پس‌ِ هر جرعه
با تو سخن مي‌گويم
و بيدارتر از آن‌ام
چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.
 

masoudica

عضو جدید
چرا این قدر شعراتون و اواتارتون غمگین شده؟:cry:

این غم یجورایی شیرینه،غم قشنگیه،من که خیلی دوسش دارم.
من اگه ببینم کسی همچین غمی داره واسش ناراحت که نمیشم هیچ خوشالم میشم چون ملومه که تجربه زیبایی داشته:smile::gol::gol:
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردانه صفت گرد جهان گردیدم

نا مردم اگر مرد به دوران دیدم
:cry::cry:
 

apasai

عضو جدید
ستبر سینه خدمت گزاران
شده آماج تیر نابکاران

جهانبانی عقاب مو طلایی
رییس آکروجت های طلایی

همان فرمانده خوش قد و بالا
همان خوش چهره محبوب و آقا

همان کو آشیان در آسمان داشت
نشان سینه از افلاکیان داشت

امیر ارتشی از هم گسسته
ز پا افتاده ، خسته دست بسته

به جرم سال ها خدمت گزاری
حریم آسمان را پاسداری

به همراه گروه تیرباران
میان فوج فوج پاسداران

در اعدامش جهانی را ز غیرت
فرو افکنده در دریای حیرت

به هنگام وداع با مام میهن
ز جان فریاد زد جاوید ایران






نفر سمت راست
 

Tabrizli Atila

اخراجی موقت
1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساكت و خاكستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود كلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
كه شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون كلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریك و توفان خشمناك است
كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیكبختان را چه باك است ؟
كنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاك اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل كرد باید
درست است اینكه الحق دردناك است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروكش كرد خشمش
كه سر بر كفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف كلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مركب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریك و توفان خشمگین است
كشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به كین است
شب و كولاك رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناك و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حكومت می كند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم كنامی
شكاف كوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی كوچك ، كه بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در كمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شكنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه
دو ... اینك ... سومین دشمن ... كه ناگاه
برون جست از كمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
كه این خون ، خون ما بی خانمانهاست
كه این خون ، خون گرگان گرسنه ست
كه این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیكن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی تکه کاهی است که کوهش کردیم زندگی کوه بزرگی است که کاهش کردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ونه هر خارو خصی
زندگی کردی بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دوسه تا کوچه و پس کوچه
واندازه یک عمر بیابان دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درياست، آسمان

درياست، آسمان

ديرينه سالهاست كه در ديدگاه من -
شبهاي ماهتاب چو درياست آسمان
وين تك ستاره هاي درخشان بيشمار -
سيمين حبابهاست كه بر سطح آبهاست
*****
در ديدگاه من -
اين ماه پرفروغ كه بيتاب مي رود
سيمينه زورقيست كه بر آب مي رود
رخشان شهابها كه پراكنده مي خزند -
هستند ماهيان سبكخيز گرمپوي -
كاندر پي شكار، شتابنده مي خزند.
*****
در ديدگاه من -
درياست آسمان و ندارد كرانه اي
جز بي نشانگي -
از ساحلش نبوده خرد را نشانه اي
گفتم شبي به خويش:
اين آسمان پير -
بحريست بيكرانه ولي چشم من مدام -
دنبال ناخداست
پس ناخدا كجاست؟
در گوش من چكيد صدايي كه نرم گفت:
درياست آسمان و در آن ناخدا "خداست"
*****

شهريور 1349
**مهدی سهیلی**
 

masoudica

عضو جدید
پاسخ

پاسخ

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.:heart::heart:
 

fire dragon

عضو جدید
کاربر ممتاز
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوری كنی

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت‌انديشی بروی .

-

امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكنید
 

Tabrizli Atila

اخراجی موقت
گئتمه ای یار منی هیجرینده پریشان ائلمه

اولرم من آیریلیقدان منی بی جان ائلمه

سن گئدرسن کوسرم منده بوتون عالمه یار

گر سئویرسن منی ، بو گؤزلری گیریان ائلمه

آیریلیب گئتسن اگر ، بیل سئوینر دوشمانیمیز

نه اولار یالواریرام دوشمانی خندان ائلمه

سنسیزلیک یار باغی بوستانی منه زیندان ائدر

گوزلیم گئتمه منه دونیانی زیندان ائلمه

سئویرم یار ، سنسیز اولماز ، بیلیرم سنده سئویرسن

نه اولار سن بو گوزل سئوگینی هیجران ائلمه

قلبیمین سولطانی تک وارلیغی بیردانه یاریم

آیریلما گئتمه گینن کونلومو سن قان ائلمه


این شعر به زبان ترکی هست و البته برا من خاطرات فراوانی رو زنده میکنه
 

masoudica

عضو جدید
تا کی به بزم شوق،غمت جا کند کسی؟
خون را به جای باده به مینا کند کسی؟

ابروت میبرد دل و حاشاست کار او
با کج حساب عشق،چه سودا کند کی؟

تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پر وا کند کسی؟

دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی.

ای شاخ گل به هر طرفی میل می کنی
ترسم درازدستی بیجا کند کسی

نشکفت غنچه ای که به باد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی؟

خوش گلشنیست،حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی

عمر عزیز منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی

دندان که در دهان نبود خنده بدنماست
دکان بی مطاع چرا وا کند کسی؟

;):gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر چه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
از اين دشت غبار آلود كوچيدست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيدست
هنوز از خويش پرسم گاه؛آه،
چه ميديدست آن غمناك روي جاده نمناك
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفر در آینه

این منم در آینه یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خود فراترم!
در من این غریبه کیست باورم نمی شود
خوب می شناسمت در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
این مسیح مهربان، زیرنام قیصرم
قوم و خویش من هم از قبیله غمند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
سال ها دویده ام از پی خودم ولی
تا به خود رسیده ام، دیده ام که دیگرم
در به در به هر طرف، بی نشان و بی هدف
گم شدم چو کودکی در هوای مادرم
راستی چه کرده ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!


قيصر امين پور
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود
مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود

یادت به خیر ای که سرا پا وجود تو
همچون فرشتگان خدا روح ناب بود

یادت به خیر باد ، که با ماه روی تو
این تیره آسمان دلم پر شهاب بود

میریخت قطره قطره محبت ز چشم تو
احساست از سلاله ی تُرد حباب بود

وقتی که بامداد جدایی فرا رسید
قلبم هنوز روی دلت گرم خواب بود

می بینمت دو باره؟ دلم این سؤال کرد
دردا که این سؤال دلم بی جواب ماند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر چه دور از تو شوم، یار وفادار توام
جدا ز تو و همسفر، عشق شرر بار توام
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای ما به جا
ثمر می‌دهد صبر و شکیبایی ما
به پایان رسد قصه تنهایی ما
چه رخشان شود اختر خوشبختی ما
چه زیبا شود عالم رویایی ما
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای مابه جا

چه غم آفرینی - چه دلگیری ای غروب جدایی
که گسترده‌ای سایه به کاشانه‌ی ما
چه جان‌ها که سوزد ز شرار گنه تو
چه دل‌ها که نالد ز غمت پیش خدا
توئی هم‌چو من خسته ز بیداد زمان
به دامان نکن اشک غم از دیده روان
دل من بود تا به ابد خانه‌ی تو
نمی‌افتد این خانه به دست دگران
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای ما به جا
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به تو اندیشیدن
با تو احساس شدن
با صدای نفست خوابیدن ، گرم شدن
باز هم در پس افسانه شبهای دراز
باریدن ، رقصیدن
مثل یک پر بی وزن
مثل یک سایه تنها و کبود ، در پس پاره ای سیمان
سیاه
لغزیدن ، ترسیدن
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيش از اينها فكر ميكردم خدا

خانه اي دارد ميان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس وخشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان

نقش روي دامن او كهكشان

رعد و برق شب صداي خنده اش

سيل و طوفان نعره توفنده اش

دكمه پيراهن او آفتاب

برق تيغ و خنجر او ماهتاب

هيچكس از جاي او آگاه نيست

هيچكس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان دور از زمين

بود اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا

از زمين، از آسمان،از ابرها

زود مي گفتند اين كار خداست

پرس و جو از كار او كاري خطاست

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تا شدي نزديك ،دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند

كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند

در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود

خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

مثل تكليف رياضي سخت بود

*****

تا كه يكشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه در يك روستا

خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست

گفت اينجا خانه خوب خداست!

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند

گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست ورويي تازه كرد

با دل خود گفتگويي تازه كرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

گفت آري خانه او بي رياست

فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره دل را برايش باز كرد

مي شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

ميتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بي الفبا حرف زد

ميتوان درباره هر چيز گفت

مي شود شعري خيال انگيز گفت....

*****

تازه فهميدم خدايم اين خداست

اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر….
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
شعله سرکش


لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد



سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد


بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد


در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد


از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد


پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد


شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

- رهی معیری


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای خطه ی ایران مهین ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بی من
کز بافته ی خویش نداری کفن من

امروز همی گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
 
  • Like
واکنش ها: noom
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا