بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

zeshtiuos

عضو جدید
سلام

سلام

من رسول آقازاده هستم اما تا بحال چنین شعری ننوشته ام .
شاید جایی اشتباهی شده.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای خدای پاک وبی انباز ویار


دست گیر و جرم ما را واگذار


یاد ده ما را سخن های دقیق


کان به رحم آرد تو را ای خوش رفیق


گر خطا گفتیم ، اصلاحش تو کن


مصلحی تو ، ای تو سلطان سخن


کیمیا داری که تبدیلش کنی


گر چه جوی خون بود ، نیلش کنی


این چنین مینا گری ها کار توست


این چنین اکسیر ها ز اسرار توست
 

ghisoo_tala

عضو جدید
آن لحظه ی شِکوه ی اشک ، آن لحظه ی سقوط برگ
آن لحظه ی بيدار شدن از خواب شيرین دمِ مــــــرگ
آن لحظه ی عريـــــان شدن از هر نوای بی صـــدا
آن لحظــــه ی خـزان عمــــر کيست گريد به حال مــا
در لحظه ی سقوط بـــرگ ،آن لحظه ی اعدام جــان
در هر نفـــــس بينی صــدای ؛ ديگر نمانی بين مـــان
آن لحظه که حتی مرثيـه ســـودای آخــــر می زنـد
در شـوق رهايی از اجــــل بـر هر دری سر می زنـد
در ساعت رؤيت مرگ ، در هر گريزاز هر محـل
بی خود نده خود را عذاب ، نيست راهِ فراری از اجل
در آن دمِ آخر شدن ، دست ياری خواهی گشــــــود
اما نخواهد شد کمک، پس مال و فرزندان را چه بود
نه کس تو را ياری کند ، نه ابر تو را زاری کنـــــد
آن ناجــــیِ منــــحوس شوم آوای مــرگ جاری کــنـد
فرجـــام کــــار پايـان بـوَد ، از بــدو پيدايـــــش مـــا
تشکيل يک نـطفه از جنون جز نيستی نبود در انتها
 
  • Like
واکنش ها: noom

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد
عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد
دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد
شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد
 
  • Like
واکنش ها: noom

amir ut

عضو جدید
[FONT=&quot]دستی درون سینهء من می ریخت[/FONT]​
[FONT=&quot]سرب سکوت و دانهء خاموشی[/FONT]​
[FONT=&quot]من خسته زین کشاکش دردآلود[/FONT]​
[FONT=&quot]رفتم به سوی شهر فراموشی

[/FONT]​
[FONT=&quot]بردم ز یاد اندوه فردا را[/FONT]​
[FONT=&quot]گفتم سفر فسانهء تلخی بود[/FONT]​
[FONT=&quot]ناگه به روی زندگیم گسترد[/FONT]​
[FONT=&quot]آن لحظهء طلائی عطرآلود

[/FONT]​
[FONT=&quot]آن شب من از لبان تو نوشیدم[/FONT]​
[FONT=&quot]آوازهای شاد طبیعت را[/FONT]​
[FONT=&quot]آن شب به کام عشق من افشاندی[/FONT]​
[FONT=&quot]ز آن بوسه قطرهء ابدیت را[/FONT]​
 
  • Like
واکنش ها: noom

noom

عضو جدید
اعتصاب کردم

نه برای غذا

برای ندیدنت !

چشمانم را از دست دادم

من ِ ابله نمی دانستم که چشمانم فقط برای دیدن تو آفریده شده اند.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانه‌ی خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه‌ی سیاهی منزل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب ز دل به دیده‌ی خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

__________________
 
  • Like
واکنش ها: noom

noom

عضو جدید
سر به آری
سر به نه
سر به تاسف
تکان نده
سر به سرم مگذار
من به تماشای تکان های لب هات محتاجم
حرف بزن
 

mouli

عضو جدید
و چه ابلهانه ،دوست می دارم ،زشت ترین زشتی هایت را..............................
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما در همه زندگی میکنیم
و همه در ما زنده اند
در قلب هر انسانی ،شاعری است
و در قلب هر انسانی، گنهکاری
قلب تو شاعری است
و قلب من گنهکاری که شعر نمیفهمد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
"هما میر افشار"

گلپونه ها
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت جداییها گذشته
باران اشکم روی گور دل چکیده
بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم
من دیده بر راه شما دارم که شاید
سر بر کشید از خاکهای تیره غم
**********
من مرغک افسرده ای بر شاخسارم
گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم
میخواهم اکنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده ام

**********
گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها گلپونه ها نامهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد
**********
گلپونه ها در باده ها مستی نمانده
جز اشک غم در ساغر هستی نمانده
گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست
همدرد دل شب ها به جز فریاد من نیست
**********
گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من
گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جداییها خدا را
سربر کشید از خاک های تیره غم
**********
گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم
ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستو های ره گم کرده دشت
سوی دیار آشناییها بکوچید
بامن بمانید بامن بخوانید
*********
شاید که هستی راز سر گیرم دوباره
آن شور و مستی را زسر گیرم دوباره
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با تيشه خيا ل تراشيده ام تورا
در هر بتي كه ساخته ام ديده ام تورا
از آسمان به دامنم افتا ده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيدهام تو را
هر گل به رنگ و بوي خود ش مي دمد به باغ
من از تمام گلها بوييده ام تو را
روياي آشناي شب و روز عمر من
در خوابهاي كودكي ام ديده ام تو را
از هر نظر تو عين پسند دل مني
هم ديده هم نديده پسنديده ام تو را
زيبا پرستي دل من بي دليل نيست
زيرا به اين دليل پرستيده ام تو را
با آنكه جز سكوت جوابم نمي دهي
در هر سوال از همه پرسيده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبيه بر تري
با هيچ كس بجز تو نسنجيده ام تو را
قیصر امین پور
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشا چون سروها استادنی سبز
خوشا چون برگ‌ها افتادنی سبز

خوشا چون گل به فصلی، مردنی سرخ
خوشا در فصل دیگر زادنی سبز

*** **** ****
خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز

برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز



قيصر امين پور
 
  • Like
واکنش ها: noom

mouli

عضو جدید
هر جا چراغي روشنه از
ترس تنها بودنه
اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه
 
  • Like
واکنش ها: noom

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است



قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

در زلف تو بند بود داد دل ما
در بند كمند بود داد دل ما
اي داد به داد دل ما كس نرسيد
از بس كه بلند بود داد دل ما
 

mouli

عضو جدید
شعری از مارتا مدیروس (منسوب شده به پابلو نرودا ) ء
ترجمه از اسپانیایی به انگلیسی: سوریندل دیول (شاعر آمریکایی) ترجمه از انگلیسی به فارسی : عبداللطیف عبادی
-------------------------------

آرام آرام در حال مردنیم

کسی که بردهء عادات و رسوم خود شده است
کسی که هر روز ، زندگی دیروزش را تکرار می کند
کسی که گامهایش را همواره آرام و یکسان بر می دارد
کسی که در زندگی اش خطر نمی کند
کسی که سکوت می کند
کسی که حتی از رنگ تکراری پیرهنش هم دل نمی کند
آرام آرام در حال مردن است

کسی که هیچ راه جدیدی را تجربه نمی کند
کسی که از دل سپردن و مشتاق شدن گریزان است
کسی که رنگ سیاه را بر سپید ترجیح می دهد
کسی که در سرش خیال و رویایی ندارد
کسی که کتابی نمی خواند
کسی که به آهنگ و ترانه ای گوش نمی سپارد
آرام آرام در حال مردن است


کسی که به سرزمنیهای دور سفر نمی کند
کسی که از وجود خویش لذتی نمی برد
کسی که قدر خود را نمی داند
کسی که یاری دیگران را نمی خواهد
کسی که همواره از بخت بد خویش می نالد
کسی که در انتظار بند آمدن باران نشسته است
آرام آرام در حال مردن است

زنده بودن فقط نفس کشیدن نیست
بیا همتی کنیم
بیا اندکی از مرگ بگریزیم
بیا کاری کنیم تا هر روز
احساس کنیم که هنوز هم زنده ایم
بیا از طاقت خود مشعلی برافروزیم
و قدم در راه خوشبختی گذاریم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مي شنوم مي شنوم آشناست
موسيقي چشم تو در گوش من
موج نگاه تو هماواز ناز
ريخت چو مهتاب در آغوش من
مي شنوم در نگه گرم تست
گمشده گلبانگ بهشت اميد
اين همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو مي آرميد
زمزمه شعر نگاه تو را
مي شنوم با دل و جان آشناست
اشك زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتي نواست
مي شنوم در نگه گرم تست
نغمه ان شاهد رويا نشين
باز زگلبانگ تو سر مي كشد
شعله اين آرزوي آتشين
موسيقي چشم تو گويا تر است
از لب پر ناله و آواز من
وه كه تو هم گر بتواني شنيد
زين نگه نغمه سرا راز من
ه.ا. سايه
 

mouli

عضو جدید
..............................................................................................No more words
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو

تا بدانجا برمت که میخواهی

زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود.

به هراندازه که ناآرام باشی یا دریای زندگیت متلاطم باشد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوش، آن رشته هاي ياس ،كه بود
خفته بر سينه دل انگيزت
راست گفتي كه آرزوي منست
كه چنان گشته گردن آويزت
با چه لبخندهاي ناز آلود
با چه شيرين نگاه شور انگيز
باز كردي ز گردن و دادي
به من آن ياسهاي عطر آميز
بوسه دادم بسي به ياد تو اش
دلم از دست رفت و مست شدم
آن چنانش به شوق بوييدم
كه به بوي خوشش ز دست شدم
دوش،تا وقت بامداد،مرا
گل تو در كنار بالين بود
در بر من بخفت و عطر افشاند
بسترم،تا به صبح،مشكين بود
به شگفت آمدم كه :اين همه بوي
ز گلي اين چنين ،عجب باشد
حيرتم زد كه :راز اين گل چيست؟
كه چنينم از ان طرب باشد...
آه،دانستم،اي شكوفه ناز
راز اين بوي مستي آميزت:
كاندر آن رشته،پيچيده
تاري از گيسوي دلاويزت
ه.ا. سايه
 

amir ut

عضو جدید
حميد مصدق

حميد مصدق


چه كسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی ، روی تو را
كاشكی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تكان دادن دستت كه
مهم نیست زیاد
و تكان دادن سر را كه
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش می دیدم
من به خود می گویم:
" چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ "
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
...و عشق صدای فاصله هاست ..صدای فاصله هایی که غرق ابهامند....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که تازیانه به پایان نمی رسد
زخمی که زهر دیده به درمان نمی رسد
تا دست روشنی نفشانی ز آسمان
هرگز نگاه باغ به باران نمی رسد
تا واژه واژه حنجره آکنده از شب است
شعرم به لحظه های چراغان نمی رسد
یک سمت عشق ، سمت دگر تشنگی ، فراق
یعنی به هم رسیدن عریان نمی رسد
اهرام چند گانه تو ، شنهای برده ما
تا کی دعا به گوش خدایان نمی رسد
روزی که نور فقر تو لبریز تر شود
دیگر صدای خانه به ایمان نمی رسد
وقتی که تازیانه به پایان نمی رسد
تاریخ میوه دادن انسان نمی رسد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سر زد به دل دوباره غم كودكانه اي

آهسته مي ترواد از اين غم ترانه اي

باران شبيه كودكي ام پشت شيشه هاست

دارم هواي گريه خدايا بهانه اي



قیصر امین پور
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایرج میرزا




ابليس شبي رفت به بالين جواني
آراسته با شكل مهيبي سر و بر را

گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهي زنهار
بايد بگزيني تو يكي زين سه خطر را

يا آن پدر پير خودت را بكشي زار
يا بشكني از خواهر خود سينه و سر را

يا خود ز مي ناب كشي يك دو سه ساغر
تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را


لرزيد ازين بيم جوان بر خود و جا داشت
كز مرگ فتد لرزه به تن ضيغم نر را

گفتا: «پدر و خواهر من هر دو عزيزند
هرگز نكنم ترك ادب اين دو نفر را

ليكن چون به مي دفع شر از خويش توان كرد
مي نوشم و با وي بكنم چاره ي شر را»

جامي دو بنوشيد و چو شد خيره ز مستي
هم خواهر خود را زد و هم كشت پدر را

اي كاش شود خشك بن تاك خداوند
زين مايه ي شر حفظ كند نوع بشر را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان
من بی‌برگ خزان‌دیده، دگر رفتنی‌ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
به سر زلف بتان، سلسله‌دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یار ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باشد، کنارا تو بمان"

 

mouli

عضو جدید
C sad gole sorkh yek gole nasrani mara ze sare boride mitarsani? ma gar ze sare boride mitarsidim dar mahfele asheghan nemiraghsidim
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا