آن لحظه ی شِکوه ی اشک ، آن لحظه ی سقوط برگ
آن لحظه ی بيدار شدن از خواب شيرین دمِ مــــــرگ
آن لحظه ی عريـــــان شدن از هر نوای بی صـــدا
آن لحظــــه ی خـزان عمــــر کيست گريد به حال مــا
در لحظه ی سقوط بـــرگ ،آن لحظه ی اعدام جــان
در هر نفـــــس بينی صــدای ؛ ديگر نمانی بين مـــان
آن لحظه که حتی مرثيـه ســـودای آخــــر می زنـد
در شـوق رهايی از اجــــل بـر هر دری سر می زنـد
در ساعت رؤيت مرگ ، در هر گريزاز هر محـل
بی خود نده خود را عذاب ، نيست راهِ فراری از اجل
در آن دمِ آخر شدن ، دست ياری خواهی گشــــــود
اما نخواهد شد کمک، پس مال و فرزندان را چه بود
نه کس تو را ياری کند ، نه ابر تو را زاری کنـــــد
آن ناجــــیِ منــــحوس شوم آوای مــرگ جاری کــنـد
فرجـــام کــــار پايـان بـوَد ، از بــدو پيدايـــــش مـــا
تشکيل يک نـطفه از جنون جز نيستی نبود در انتها