bahar.bahar
عضو جدید
من با اين شعر شروع كردم:
از پس شيشه عينك استاد سرزنش وار به من مي نگرد
باز در چهره من مي خواند كه چه ها در دل من مي گذرد
مي كند مطلب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است گناه...
مي نشينم همه ساعت خاموش در دلم غوغايي است
ساكتم گرچه به ظاهر اما در دلم با غم تو دنيايي است
مبصر امروز چو اسمم خواند بي خبر داد كشيدم غايب...!!
رفقايم همگي خنديدند كه جنون گشته به طفلك غالب
بچه ها هيچ نمي دانستند كه من آنجايم و دل جاي دگر
من به ياد تو و آن روز بهار
كه تو را ديدم در آن جامه سبز
تو سخن مي گفتي اما نه ز عشق
من سخن مي گفتم اما نه ز درد
من به ياد تو و آن روز كه چو بگذشت چو باد
كه در اين لحظه به من مي نگرد
از پس شيشه عينك
استاد....((!))
از پس شيشه عينك استاد سرزنش وار به من مي نگرد
باز در چهره من مي خواند كه چه ها در دل من مي گذرد
مي كند مطلب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است گناه...
مي نشينم همه ساعت خاموش در دلم غوغايي است
ساكتم گرچه به ظاهر اما در دلم با غم تو دنيايي است
مبصر امروز چو اسمم خواند بي خبر داد كشيدم غايب...!!
رفقايم همگي خنديدند كه جنون گشته به طفلك غالب
بچه ها هيچ نمي دانستند كه من آنجايم و دل جاي دگر
من به ياد تو و آن روز بهار
كه تو را ديدم در آن جامه سبز
تو سخن مي گفتي اما نه ز عشق
من سخن مي گفتم اما نه ز درد
من به ياد تو و آن روز كه چو بگذشت چو باد
كه در اين لحظه به من مي نگرد
از پس شيشه عينك
استاد....((!))