bardia_k
عضو جدید
بچه ها لال شوید، بی ادب ها ساکت» سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم میگفتم: «بچه ها تنبل و بد اخلاقند ، دست کم میگیرند درس و مشق خود را ، باید امروز یکی را بزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاً تا بترسند از من و حسابی ببرند . . . »
خط کشی آوردم در هوا چرخاندم
چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می چرخید
«مشق ها را بگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید»
اولی کامل بود،خوب،دومی بد خط بود بر سرش داد زدم . سومی می لرزید ، خوب گیر آوردم !
صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود . . .
دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف ، آن طرف نیمکتش را می گشت
«تو کجایی بچه ؟ »
«بله آقا اینجا ! »
همچنان می لرزید
«پاک تنبل شده ای بچه ی بد ! »
«به خدا دفتر من گمشده آقا همه شاهد هستند ، ما نوشتیم آقا »
«باز کن دستت را »
خط کشم بالا رفت ، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله ی سختی کرد
چون نگاهش کردم گوشه ی صورت او قرمز بود
هق هقی کرد و سپس ساکت شد
همچنان می گریید ، مثل شمعی آرام ، بی خروش و ناله
ناگهان حمد الله در کنارم خم شد زیر یک میز ، کنار دیوار ، دفتری پیدا شد
گفت : «آقا اینهاش پیدا شد ، دفتر مشق حسن !»
چون نگاهش کردم ، خوش خط و عالی بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد
سرخی گونه ی او به کبودی گروید . . .
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دِگر سوی من می آیند
خجل و شرمزده ، دل نگران ، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند ، شکوه ای یا گِله ای ، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنها بودم
پدرش بعد سلام گفت : «لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما »
گفتمش :«چی شده آقا رحمان ؟ »
گفت : « دِ این خنگ خدا وقتی از مدرسه بر میگشته به زمین افتاده ، بچه ی سر به هوا ، یا که دعوا کرده ، قصّه ای ساخته است.
زیر ابرو و کنار چشمش متورّم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر ،با اجازه ، آقا ! ! »
چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلّم بودم
لیک این کودک خُرد و کوچک این چنین درس بزرگی میداد ، بی کتاب و دفتر !
من چه کودک بود! او چه اندازه بزرگ!
به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم !
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
من ار آن روز «معلّم» شده ام
بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم نه کسی بد اخلاق ، نه یکی تنبل بود
همه ساکت بودند تا حدود امکان
درس هم می خواندند
او به من یاد آورد این کلام از مولا (علی «ع») :
که به هنگامه ی خشم
نه به فکرم تصمیم ، نه به لب دستوری ، نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم ؟
با محبّت شاید گرهی بگشایم
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!
به خودم میگفتم: «بچه ها تنبل و بد اخلاقند ، دست کم میگیرند درس و مشق خود را ، باید امروز یکی را بزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاً تا بترسند از من و حسابی ببرند . . . »
خط کشی آوردم در هوا چرخاندم
چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می چرخید
«مشق ها را بگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید»
اولی کامل بود،خوب،دومی بد خط بود بر سرش داد زدم . سومی می لرزید ، خوب گیر آوردم !
صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود . . .
دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف ، آن طرف نیمکتش را می گشت
«تو کجایی بچه ؟ »
«بله آقا اینجا ! »
همچنان می لرزید
«پاک تنبل شده ای بچه ی بد ! »
«به خدا دفتر من گمشده آقا همه شاهد هستند ، ما نوشتیم آقا »
«باز کن دستت را »
خط کشم بالا رفت ، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله ی سختی کرد
چون نگاهش کردم گوشه ی صورت او قرمز بود
هق هقی کرد و سپس ساکت شد
همچنان می گریید ، مثل شمعی آرام ، بی خروش و ناله
ناگهان حمد الله در کنارم خم شد زیر یک میز ، کنار دیوار ، دفتری پیدا شد
گفت : «آقا اینهاش پیدا شد ، دفتر مشق حسن !»
چون نگاهش کردم ، خوش خط و عالی بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد
سرخی گونه ی او به کبودی گروید . . .
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دِگر سوی من می آیند
خجل و شرمزده ، دل نگران ، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند ، شکوه ای یا گِله ای ، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنها بودم
پدرش بعد سلام گفت : «لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما »
گفتمش :«چی شده آقا رحمان ؟ »
گفت : « دِ این خنگ خدا وقتی از مدرسه بر میگشته به زمین افتاده ، بچه ی سر به هوا ، یا که دعوا کرده ، قصّه ای ساخته است.
زیر ابرو و کنار چشمش متورّم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر ،با اجازه ، آقا ! ! »
چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلّم بودم
لیک این کودک خُرد و کوچک این چنین درس بزرگی میداد ، بی کتاب و دفتر !
من چه کودک بود! او چه اندازه بزرگ!
به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم !
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
من ار آن روز «معلّم» شده ام
بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم نه کسی بد اخلاق ، نه یکی تنبل بود
همه ساکت بودند تا حدود امکان
درس هم می خواندند
او به من یاد آورد این کلام از مولا (علی «ع») :
که به هنگامه ی خشم
نه به فکرم تصمیم ، نه به لب دستوری ، نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم ؟
با محبّت شاید گرهی بگشایم
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!