ببار باران
در سرزمین
من
بسی
کویر شده
نمیدانم
با هزاران سال باران
اباد میشود یا نه
تنها
میدانم
این کویر
من هستم
خشک و بی اب وعلف
انقدر خشک که کسی
در ان حتی قدم نمیگذارد
میدانم باران
تو نیز حوالی این
کویر
نخواهی بارید
باران ببار
دلم سخت گرفته
سخت سخت
ببار باران
دلم تنگ هست
اما نمیدانم چه بگویم
نمیدانم چه کنم
تنها تو میدانی
چه دل تنگم
چه بی تابم
چه منتظرم
ببار باران ببار
يك لكه ابر، به دست باد آمد
چند قطره ي باران بر دشت تشنه ريخت و تمام شد.
دشت، نعره كشيد : من باران را از ياد برده بودم. اي كاش كه به يادم نمي آوردي.
باد گفت: اين ، تمام توانايي من بود.
و هر اوچي كه بخواند، فرياد خواد كشيد: اي كاش نمي گفتي، و اگر مي خواستي بگويي، به وسعت شب صحرا مي گفتي نه به حقارت چند قطره ي باران.
بـــــــاران که میـــــــــبارد دلــم برایــــت تنــــگ تر میشــــــود؛ راه می افتـــــــــم بـــــدون چــــــتر من بغـــــض میــــــــــکنم، آسـمـــــــان گـریــــــــــه
همیــــشه جایی در حوالی دلتــنگی من جــاری می شــــــوی
جــاری می شــوی در ابـــریِ چشــمانـــــم
و می بـــاری آنقــدر تا زلال شــــــوم
تا آســمانی شــود هــوایِ دلــــــم
آنقــدر که با همـــه روحـــم حــس کنـــــــم
داشتــــن تو
می ارزد
به تمـــام نداشــته هـــای دنیــــــــا
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دلتنگی یعنی؛
همین باران های بی امان،
همین خیـابــان بلندِ خیــــس،
همین آدم های در انتظار آخرین قطار عصر،
همین چترهای سیاه روی سر...
...
دلخستگی هم یعنی؛
همین من که دیگر زیر هیچ بارانی هم قدم نمیزنم[/FONT]
امروز هم مثل هر روز
حوالی دلم
دل نگرانی و دلواپسی بود
اما مثل هر روز مثل هر دقیقه گذشته
پنهانش کردم
تا مبادا شادیش خراب شود
و خودم در تنهایی
خویش را در اغوش گرفتم و ارام باریدنم را در
اینه تماشا کردم
و هنوز هم بغض راه گلویم را گرفته و من
میبارم
بی صدا میبارم اما کسی نمیداند
صدای اشکهایم را در بالشتم خفه میکنم
تا مبادا صدای اشکهایم
خواب اهالی زمین را به هم بزند
من مال این دیار نیستم من از دیار عشق میایم
در سکوت و غم عشق
تماشا میکنم
و ارام میگذارمباریدن چشمانم ادامه یابد تا
دل گرفته ام
کمی ارام گیرد
ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "
باران ببار
اینجا در اغوش تو میخواهم
بمانم
در اغوش پرسخاوت تو باران
که همیشه کنارم هستی
میدانم کسی در کنارم نیست
اما تو باش که
همیشه در اغوشم بگیری
میدانی باران دلم گاهی
میخواهد لبخند بزنم
ولی خودت میدانی
که امروز لبخند میزنم به تک تک قطراتت
میخواهم زندگی کنم
در زیر تو
حتی با یادش
حتی اگر خودش کنارم نباشد
اخر خودش هرگز کنار من نیست
میخواهم لبخند بزنم
به لحظاتی که
یادش در کنارم هست
زیر تو قدم میزنم
و هر بار با تو دردوددل میکنم
یا سکوت