اگر برده ی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.



تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، با عشقت شاد نیستی،آن را عوض نکنی، اگربرای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی

...

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وابستگی

وابستگی

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند


در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _ این را وارستگی میگویند
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالی‌اش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچی‌ها، روسپی‌ها،

ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند.


شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و

مالیات‌های گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد، کشاورزاني که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.

یک روز ساون (قديس معروف) از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد.


آحاب خندید و گفت:

نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدم‌های زیادی را در زمين هام بریده‎ام؟ البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟

ساون پاسخ داد:


می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم



آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد

چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد

تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست کمی گپ زدند.

آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت.



جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت.

ساون پیش از این که بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد

صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جريان را پرسيد

آحاب جواب داد:


نه از من ترسیدی و نه درباره‌ام قضاوت کردی

اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند

و به من اعتماد کرد

اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم

و به نیازمندان پناه بدهم

تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم

پس من هم چنین کردم.


می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب،

آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش.

از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید:

اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا میاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست.

قدیس جواب داد: نه. اما می توانم خودم را مهار کنم.



آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولي در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی

می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟

قدیس گفت: نه. اما می‌توانم خودم را مهار کنم


آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند،

می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟

قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم


می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.



از کتاب شیطان و دوشیزه پریم. نویسنده: پائولو کوئلی

 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.



تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، با عشقت شاد نیستی،آن را عوض نکنی، اگربرای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی

...

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری
واقعاً مسئله ی مهمیه.;)
 

#ZaHra#

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی
خیلی زیبا بودن به خصوص اولی..........
 

fire dragon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست عزیز میدونم که میدونی
ولی برای کسانی که اطلاعی ندارند شعر کامل گذاشتم با اسم شاعر و مترجمش
من این شعر خیلی دوست دارم

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...


اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.


تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .




تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .


امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.


پابلو نرودا _ ترجمه احمد شاملو
 

Setareh_madness

عضو جدید
اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.



تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، با عشقت شاد نیستی،آن را عوض نکنی، اگربرای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی

...

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری


مهم بود دوست عزیز
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تقديم به دوستاني كه در جنگلي به نام تهران زندگي ميكنند

تقديم به دوستاني كه در جنگلي به نام تهران زندگي ميكنند

در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت
درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست

مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند
احــــــــوال عــــــــاشقان نیز، چندی است روبِه را نیست

فرهـــــــــاد آسم دارد ، خسرو ســـــــــــــیاه سرفه
هیچ آدمی به فـــــکرِ شــــیرین بینوا نیســـــت

"اطفــــــــال و ســــــالمندان" در خــــانه ها اسیرند
ویران شود هر آنجا ، غوغـــــای بچه ها نیســــت

تـــــاوان دیـــــــدن تو ، سنگینتر از جریمه است
من زوجم و تو فردی ، این شهر جــــای ما نیست
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راست و دروغ

راست و دروغ

. کسی که جز راست چيزی نمی گويد ، بچه است.



. کسی که پول ميگيرد تا دروغ بگويد ، دلال است.



. کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد ، گداست.



. کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد ، قاضی است.



. کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، وکيل است.



کسی که راست و دروغ برای او يکی است ، متملق و چاپلوس است .



. کسی که به خودش هم دروغ می گويد ، متکبر و خود پسند است.






. کسی که دروغ خودش را باور می کند ، ابله است.




. کسی که سخنان دروغش شيرين است ، شاعر است.




. کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد زن و شوهر است.



. کسی که دروغ نمی گويد ، مرده است.



. کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد ، بازاری است.



. کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد ، پر حرف است.



. کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند ، سياستمدار است.



. کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند ، ديوانه است.



کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند کلمه حرف حساب

چند کلمه حرف حساب

سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون
مدیراجرائی اسبق در شرکت کوکاکولاهیچ وقت از ریسک کردن نهراسیم، چرا که به ما این
فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم.فرض کنید زندگی همچون یک بازی است .


قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع
افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند . پر واضح است که
در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد
، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید :
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ
لاستیکی همان کارتان است.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم برای اصل خودم تنگ شده

دلم برای اصل خودم تنگ شده

رد دست های مرا كه بگیری خواهی دید به هیچ آغوشی ختم نمی شود
این همه آغوش

كه نمی دانم گرمای ساختگی شان را از چه گرفته اند كه حقیقی نبودنشان زود بر ملا می شود

پشت تمام این نقاب ها را هم بگردی ، مرا نخواهی یافت

من هنوز قصد شكافتن این پیله را ندارم ، تا پروانه شدن زیاد راه مانده است

توی زمین ما ، هیچ كپی ای برابر اصل نیست ...

همه از اصل كه جدا می شوند راه جاده خاكی را در پیش می گیرند !

خدایاااااااااااا دلم برای اصل خودم تنگ شده
 

venus4164

عضو جدید
اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.



تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، با عشقت شاد نیستی،آن را عوض نکنی، اگربرای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی

...

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری
پائولو کولیو
 
بالا