***این داستان درباره ايمان به خدا ***
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادی
نداشت.او چيز هايی را که درباره خداوند و مذهب می شنيد مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه
روشن و همين برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا
رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان سايه بدنش
را همچون صليبی روی ديوار مشاهده کرد.احساس عجيبی تمام وجودش را فرا
گرفت.از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
و دید آب استخر برای تعمير خالی شده بود!
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادی
نداشت.او چيز هايی را که درباره خداوند و مذهب می شنيد مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه
روشن و همين برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا
رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان سايه بدنش
را همچون صليبی روی ديوار مشاهده کرد.احساس عجيبی تمام وجودش را فرا
گرفت.از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
و دید آب استخر برای تعمير خالی شده بود!