با سلام ...
امروز درست بعد از اذان صبح (ساعت 5 صبح) و در سحر ماه مبارك رمضان اين تاپيك رو ايجاد ميكنم.
كتاب مقالات شمس را بارها خوانده ام و هر بار معني جديدي از آن برداشت كرده ام چندين بار خواستم برداشت خودم از اين كتاب را براي ديگران بنويسم و آتشي كه به دل من زده است را شرح دهم تا قدري حق شناسي خود را به اين مرد بزرگوار بجا آورده باشم ولي دستم به قلم نميرفت چون هيچ كلمه اي از شمس را دلم نميخواست با كلمات خود جايگزين يا حتي شرح دهم ولي چون متن كتاب اصلي براي فهم سنگين است و اصرار خيلي از دوستان كه دوست داشتند برداشتهاي من رو در كنار برداشت خودشان داشته باشند براي اولين بار در اين سايت اينكار را ميكنم و از حضرت شمس بخاطر جسارتم بخشش ميطلبم و براي بيان مطالب ياري ميجويم. همچنين چون من از نظر ادبي يك شخص معمولي هستم خوشحال ميشوم اگر غلطهاي ترجماني و املايي و ... را به اينجانب تذكر دهيد...
مولانا در مورد شمس ميگويد: خود غريبي در جهان چون شمس نيست.
دوستاني كه دستي در ادبيات دارند ميدانند كه شمس هيچوقت كتابي ننوشت و در اين مورد ميگفت: من عادت نوشتن نداشته ام هرگز، سخن را چون نمي نويسم در من مي ماند و هر لحظه مرا روي دگر مي دهد.
كتاب مقالات شمس يادداشتهايي است كه توسط سلطان ولد پسر مولانا از سخنان شمس نوشته شده كه پراكنده بوده و اين اواخر توسط اساتيد ادب پارسي بخصوص آقاي محمدعلي موحد تا حدودي در قالب كتاب نظم و ترتيب يافته است.
در افسانه هاي كهن گاهي بر مي خوريم به ماجراي رهروي گم شده در بيابان كه در نهايت نوميدي دل به هلاك مي نهد. در اين هنگام ناگهان سواري از افق دوردست نمايان ميشود و پيكر نيمه جان او را بر ترك خود مي نشاند و در كنار آبادي رهايش ميكند و خود به بيابان مي زند و ناپديد ميگردد. داستان رسيدن شمس به مولانا و ناپديد شدن او بي شباهت به اين ماجراهاي افسانه اي نيست.
چه گويم مرده بودم بي تو مطلق *****خدا از نو دگر بار آفريدم
بهل تا دست و پايت را ببوسم *******بده عيدانه كامروز است عيدم
شمس در تاريخ بامداد شنبه 26 جمادي الثاني 642 به قونيه آمده و پس از شانزده ماه در تاريخ 21 شوال 643 از آن شهر رفته و دوباره پس از چندي در 644 به قونيه بازگشته و در 645 ناپديد شده است.
شمس تبريز به گفته سپهسالار جامه بازرگانان مي پوشيد و در هر شهري كه وارد ميشد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل ميكرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد چنانكه گويي كالاي گرانبهايي در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پاره اي بيش نبود.
زندگي و مرگ اين مرد كه از قبول خلق مي گريخت و شهرت خود را پنهان مي داشت در پرده اسرار فرو پيچيده است.
مولانا در طلب شمس بسيار كوشش كرد ولي وي را نيافت بلكه عظمت او را بمعني در خود يافت زيرا آن حال كه شمس الدين را بود حضرتش را همان حاصل شد. معني و روح و حقيقت شمس را در خود يافت. اكنون ديگر سخن او سخن شمس بود و انديشه او انديشه شمس.
امروز درست بعد از اذان صبح (ساعت 5 صبح) و در سحر ماه مبارك رمضان اين تاپيك رو ايجاد ميكنم.
كتاب مقالات شمس را بارها خوانده ام و هر بار معني جديدي از آن برداشت كرده ام چندين بار خواستم برداشت خودم از اين كتاب را براي ديگران بنويسم و آتشي كه به دل من زده است را شرح دهم تا قدري حق شناسي خود را به اين مرد بزرگوار بجا آورده باشم ولي دستم به قلم نميرفت چون هيچ كلمه اي از شمس را دلم نميخواست با كلمات خود جايگزين يا حتي شرح دهم ولي چون متن كتاب اصلي براي فهم سنگين است و اصرار خيلي از دوستان كه دوست داشتند برداشتهاي من رو در كنار برداشت خودشان داشته باشند براي اولين بار در اين سايت اينكار را ميكنم و از حضرت شمس بخاطر جسارتم بخشش ميطلبم و براي بيان مطالب ياري ميجويم. همچنين چون من از نظر ادبي يك شخص معمولي هستم خوشحال ميشوم اگر غلطهاي ترجماني و املايي و ... را به اينجانب تذكر دهيد...
مولانا در مورد شمس ميگويد: خود غريبي در جهان چون شمس نيست.
دوستاني كه دستي در ادبيات دارند ميدانند كه شمس هيچوقت كتابي ننوشت و در اين مورد ميگفت: من عادت نوشتن نداشته ام هرگز، سخن را چون نمي نويسم در من مي ماند و هر لحظه مرا روي دگر مي دهد.
كتاب مقالات شمس يادداشتهايي است كه توسط سلطان ولد پسر مولانا از سخنان شمس نوشته شده كه پراكنده بوده و اين اواخر توسط اساتيد ادب پارسي بخصوص آقاي محمدعلي موحد تا حدودي در قالب كتاب نظم و ترتيب يافته است.
در افسانه هاي كهن گاهي بر مي خوريم به ماجراي رهروي گم شده در بيابان كه در نهايت نوميدي دل به هلاك مي نهد. در اين هنگام ناگهان سواري از افق دوردست نمايان ميشود و پيكر نيمه جان او را بر ترك خود مي نشاند و در كنار آبادي رهايش ميكند و خود به بيابان مي زند و ناپديد ميگردد. داستان رسيدن شمس به مولانا و ناپديد شدن او بي شباهت به اين ماجراهاي افسانه اي نيست.
چه گويم مرده بودم بي تو مطلق *****خدا از نو دگر بار آفريدم
بهل تا دست و پايت را ببوسم *******بده عيدانه كامروز است عيدم
شمس در تاريخ بامداد شنبه 26 جمادي الثاني 642 به قونيه آمده و پس از شانزده ماه در تاريخ 21 شوال 643 از آن شهر رفته و دوباره پس از چندي در 644 به قونيه بازگشته و در 645 ناپديد شده است.
شمس تبريز به گفته سپهسالار جامه بازرگانان مي پوشيد و در هر شهري كه وارد ميشد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل ميكرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد چنانكه گويي كالاي گرانبهايي در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پاره اي بيش نبود.
زندگي و مرگ اين مرد كه از قبول خلق مي گريخت و شهرت خود را پنهان مي داشت در پرده اسرار فرو پيچيده است.
مولانا در طلب شمس بسيار كوشش كرد ولي وي را نيافت بلكه عظمت او را بمعني در خود يافت زيرا آن حال كه شمس الدين را بود حضرتش را همان حاصل شد. معني و روح و حقيقت شمس را در خود يافت. اكنون ديگر سخن او سخن شمس بود و انديشه او انديشه شمس.
آخرین ویرایش: