از حال بد به حال خوب (1)

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
از حال بد به حال خوب (1)
انسان‌ها در زندگيشان احساسات گوناگوني را تجربه مي‌كنند. شادي، اندوه، خشم، آرامش، تنفر، عشق، حسادت و هزاران حس ديگر. شادي و غم احساساتي هستند كه قصد داريم درباره‌شان صحبت كنيم :
وقتي كه ما به دور و برمان نگاه مي‌كنيم، درمي‌يابيم كه بعضي افراد در اكثر اوقات لبخند به لب دارند و عده‌اي ديگر همواره عبوس، دلخور، غمگين و افسرده‌اند. گروه دوم كه اندك هم نيستند، خودشان را در زيرزميني كوچك كه سقفي كوتاه دارد حبس كرده‌اند و حس مي‌كنند كه هيچ راه فراري هم نيست. غم، اندوه، نااميدي، ترس و خشم سراسر فضاي فكرشان را پركرده‌ است. زيرزمين سرد و نمور است و انگار سقف كوتاه و ديوارهاي كلفتش اجازه نمي‌دهند كه آنها قد راست كنند و برخيزند. اين چهارديواري پنجره ندارد، هواي تازه و نور آفتاب را به آن راهي نيست، پرنده‌اي در آن آواز نمي‌خواند، صداي هيچ كودكي به گوش نمي‌رسد و احساسات خوشايند و لذت‌بخش در اين "زير زمين اندوه" جايي ندارد.
در عوض حالاتي سرد و دلتنگ‌كننده، ترس، اضطراب، خشم، افسردگي، رخوت، شك و ترديد و اعتماد به نفس اندك، تمامي فضاي آن را پركرده‌اند.
حالا پرسش اصيلي اينست كه راه خروج از اين زيرزمين چيست؟ هيچ راه‌حل جادويي و شگفت‌انگيزي وجود ندارد. فقط بايد بلند شد و به سوي پلكان رفت. يكي يكي پله‌ها را طي كرد تا به طبقه اول رسيد! وقتي كه اينچنين شخصي به طبقه اول مي‌رسد، پي مي‌برد كه چه چيزها و حالات شگفت‌آور و شفابخشي را تجربه مي‌كند! نور آفتاب، صداي پرندگان خوش‌آواز، سلامتي جسم و روان و شادي و نشاط بي‌مانندي كه تا آن روز خودش را از آن محروم كرده بود. حتي اگر باران و برف و طوفان را هم تجربه نمايد باز هم لذت و آسودگي خيال پس از اين سختي‌ها، آرامش‌بخش و ارزشمند است.
زماني كه اين آدم غم‌زده و نااميد در آن سياهچال به سر مي‌برد، فكر مي‌كند كه دهها طبقه و صدها پلكان بالاي سرش هستند كه پيمودنشان بسيار دشوار است و به همين خاطر به سمت پلكان نمي‌رود. ولي اگر برخيزد و نگاهي به آن بيندازد يك رشته پلكان را خواهد ديد كه به يك طبقه بالاتر ختم مي‌شود!
موضوع مورد بحث اينست كه چرا برخاستن و بيدار شدن از اين كابوس تا اين اندازه دشوار بوده براي خيلي‌ها ناممكن تلقي مي‌شود؟ اين نقطه فقط در چند قدمي هر كسي است پس علت اين توقف‌هاي رخوت‌آور چيست؟
حقيقت اينست كه ذهن اين افراد مشغول و درگير سخنان "آنهاست"، "آنها" مي‌توانند والدين، دوستان، همسر، همكار يا معلمان باشند. اين اطرافيان عقيده دارند كه تمامي جهان او در اين زيرزمين خلاصه مي‌شود و واقعيتي جز اين حالات و فضا وجود ندارد. او هم اين سياهچال خطرناك را يك "واقعيت" مي‌پندارد نه فقط يك "كابوس" كه بالاخره پاياني دارد. محبت، عشق، اميد و شادي و دوستي مفاهيمي افسانه‌اي و دست‌نيافتني بيش نيستند كه ماهيتي روياگونه و خيالي دارند. ولي حقيقت عكس اينست.اين همان اوست كه در وهم و كابوسي واهي زندگي مي‌كند ودچار سوء تفاهمي عميق شده است. تاريكي و نااميدي فريب و كابوسند و آن چه واقعيت دارد اعتماد به نفس،‌پشتكار، اميد، مهرورزي و ايمان است.
خب شايد خوانندگان اين سطور بپرسند كه چرا اطرافيان و ديگران به ما نمي‌گويند كه رهايي از اين قفس فقط با بالا رفتن از چند پله ميسر مي‌شود؟ آيا مي‌خواهند ما را آزار دهند؟ آيا شادي و نشاط و سرزندگي را فقط براي خودشان مي‌خواهند؟ آيا ما را دوست ندارند و نمي‌خواهند كه خوب و پويا زندگي كنيم؟ البته كه مي‌خواهند! شما نزديكترين وعزيزترين كسان به دوستان و پدر و مادر و خانواده‌تان هستيد. در واقع آنها اين راه حل و محل نجات را به شما نمي‌گويند چون خودشان هم نمي‌دانند! حقيقت ماجرا اينست كه خود آنها در تمامي زندگيشان اين دروغ‌ها و احساسات مخرب و غيرواقعي و كابوس‌وار را واقعيت زندگي دانسته‌اند و حقايق را كذب و خيال‌بافي. به همين جهت است كه نمي‌توانند چيزي جز دروغ‌هايي كه حقيقت پنداشته‌اند را برايتان نقل كنند.
نكته تاسف‌بار در اين ميان،‌ انتقال نسل به نسل و سينه به سينه اين سوء تفاهمات و برداشت‌ها و ادارك‌هاي نادرست ازماهيت و اصل مفهوم "زندگي" است. تفكرات نااميدكننده و بازدارنده از حركت و پويايي و تغيير و ترويج قالب‌هاي پوچ و مخرب در زندگي، نيروهاي محدوده كننده‌اند كه همچنان بسياري از اشخاص را زير همان سقف نگه مي‌دارند. آيا شما هم مي‌خواهيد از اين گروه باشيد؟
دوست داريد خود و فرزندتان همواره با بيماري‌هاي مزمن جسمي و روحي دست به گريبان باشيد؟ مرور گذشته‌هاي تلخ و افسوس خوردن و اضطراب و نگراني راجع به آينده و نارضايتي از زندگي را چگونه حالاتي مي‌دانيد؟ حاضريد اين‌گونه سال‌هاي عمرتان را سپري نماييد؟
يا مي‌خواهيد از جا بلند شويد، از چند پله بالا رويد، "واقعيات" زندگي را دريابيد و به اين كابوس سراسر دروغ و توهم خاتمه دهيد؟
تغيير يافتن هرگز آسان نبوده و شايد بتوان گفت تغيير نظام فكري و ديدگاه يك شخص به زندگي كار دشوارتري هم باشد. هر قدر كه فرد مسنتر باشد و اين عقايد و باورها در ذهنش بيشتر تثبيت شده باشند، كار مشكلتر خواهد بود. سيستم فكري و شيوه برداشت‌ها و تلقيات و ديدگاه و زاويه نگاه انسان، عادات و رفتارهاي خاصي را به دنبال خواهند داشت كه منش و نحوه الگوي زندگي او را شكل مي‌دهند. اگر يك زنداني سياهچال افسردگي و نااميدي بخواهد تغيير كند، بايد در ابتدا نظام فكري و باورهاي پايه‌اش را كاملاً و مو به مو بازبيني و بررسي نمايد. دقت و توجه به هسته‌هاي سيستم فكري و كند و كاو در آنها اهميت ويژه‌اي دارد. حالا بايد تصميم بگيرد كه آيا مي‌خواهد همچنان اين دروغ‌ها را حقيقت انگارد و مطابق آنها زندگي كند يا اين كه قصد دارد راه و روش تازه‌اي در پيش گيرد؟ وافكار نااميدكننده و پوچ و ايستا را كنار بگذارد و سيستم فكري‌اش را دگرگون كرده سر و سامان دهد؟




 

Similar threads

بالا