ابراهیم

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز





«اگر گمان می‌رفت که خدایانِ بزرگ که دور از تب و تابِ زندگیِ خاکیِ آدمیان به سر می‌برند نیز سرانجام طعمه‌ی مرگ می‌شوند نباید انتظار داشت خدایی که در قفسِِ آسیب‌پذیرِ تن ساکن است از چنان سرنوشتی در امان بماند. مردمان بدوی، چنان‌که دیدیم، گاهی معتقدند سلامت‌شان و حتی سلامتِ جهان بسته به زندگیِ یکی از این انسان – خدایان یا تجسم انسانیِ الوهیت است. بنابراین طبعاً به‌خاطر سلامت خود از جان او سخت مراقبت می‌کنند. اما هیچ مراقبت و توجهی هرقدر هم که دقیق و شدید باشد نمی‌تواند مانع از پیر شدن و سستی گرفتن و سرانجام مرگِ انسان – خدا شود. پیروان او باید که به این ضرورتِ تلخ و حزن‌انگیز توجه کنند و به بهترین وجه ممکن با آن به مقابله برخیزند و چاره‌ای بجویند. خطر بسیار مهیب است؛ زیرا اگر گردش و روال طبیعت به زندگی و حیاتِ آن انسان – خدا بسته است، با سستی گرفتن و ضعف تدریجیِ قدرت‌های او و سرانجام از بین رفتن‌شان با مرگ او چه بلاها و مصایبی که نازل نخواهد شد. برای اجتناب از این خطرها فقط یک راه وجود دارد و آن این‌که با بروز نخستین نشانه‌های ضعف و کاستی گرفتنِ نیروی انسان – خدا او را بکشند و روحش را پیش از آن‌که دستخوشِ زوالِ قطعی گردد به جانشین قوی و نیرومندتری انتقال دهند. [...] شاه در مقام خدا یانیم‌خدا کشته می‌شود و مرگ و رستاخیز او به عنوان تنها راهِ جاودانه‌ ساختن حیات خداوندانه برای رستگاری قوم او و همه‌ی جهان ضروری شمرده می‌شود.
[...با این‌حال] زمانی‌که فرمانروا برای نخستین‌بار توانست قربانی شدنِ کس دیگری را به جای خود بقبولاند، درواقع توانسته بود ثابت کند که مرگ آن کس دیگر دقیقا همان تاثیر مورد نظر را خواهد داشت که مرگ خود او می‌داشت. آن‌وقت شاه به عنوان خدا یا نیم‌خدایی می‌بایست می‌مرد و بنابراین کسی که به جای او می‌مرد می‌بایست، حداقل مدتی، از خصوصیات الوهی فرامانروا برخوردار می‌شد. چنان‌که دیدیم، در مورد شاهان موقتِ سیام و کامبوج مسلما همین موضوع مطرح بود. آنان وظایفِ ماورای طبیعی داشتند که در جوامع قدیم‌تر جزو ویژگی‌های فرمانروا بود. اما هیچ‌کسی بهتر از پسر خودِ فرمانروا نمی‌توانست جنبه‌ی خداییِ فرمانروا را نشان دهد و شاید گمان می‌رفت که وی از خصلت الهیِ پدرش برخوردار است. از این‌رو، هیچ‌کسی برای قربانی شدن به جای فرمانروا، و، از طریق او، به‌خاطر همه‌ی مردم، مناسب‌تر از پسرِ فرمانروا نبود.
اما در میان قوم سامی رسمِ قربانی کردنِ اولاد خاصِ شاهان نبود. در هنگام بروز بلایای طبیعی مثل شیوع طاعون، قحطی یا شکست در جنگ رسم بود که فنیقیان یکی از عزیزان‌شان را برای بَعَل قربانی کنند. در میان کنعانیان یا ساکنان بومی فلسطین که اسراییلیانِ مهاجم شکست‌شان دادند اما نابودشان نکردند، گویا رسمِ مخوفِ سوزاندنِ فرزندان به خاطر بَعَل یا مولوک مرتبا اجرا می‌شده است. به نظر بهترین نمایندگان اقوام عبری که مولفان گران‌قدر آنان نیز هستند، این‌گونه آیین‌ها نفرت‌انگیز بود به هم‌وطنان خود هشدار می‌دادند که از شرکت در آن‌ها بپرهیزند:‌ »و کسی از اولاد خود را برای مولوک در آتش نخواهی انداخت». این هشدارها در دورانِ قدیم تاریخ اسراییل هر اثری که داشته باشد در هر صورت شواهد فراوانی وجود دارد که بعدها قومِ عبری به آن باتلاقِ مطبوعِ خرافات که برگزیدگان قوم همواره، و غالبا بیهوده، می‌کوشیدند از آن بازشان دارند، درغلتیده یا شاید بهتر بگوییم مجدداً درغلطیده‌اند. زبور نویس [حضرت داود] می نالد که قومِ خطاکارش «با ملت‌های دیگر درآمیختند و آدابِ آنان را فراگرفتند: بت‌های آنان را پرستیدند که در دا‌م‌شان افکند: آری، پسران و دختران‌شان را برای شیاطین و اجنه قربانی کردند، و خون بیگناهان ریختند، حتی خون پسران و دختران‌شان را، و برای بت‌های کنعان قربانی‌شان کردند و سرزمین به خون آلوده شد». جالب‌ می‌بود، هرچند شاید بی‌ثمر، که تحقیق می‌کردیم انبیا و زبورنویسانِ عبرانی در این اعتقاد خود که اسراییلیان این و سایر خرافات مشئوم را صرفا از طریق تماس با ساکنان قدیم آن سرزمین فراگرفتند، و خلوص اولیه‌ی دین و اخلاقی که آنان از هوای پاک و زلال بیابان با خود آوردند در سرزمینِ بارورِ کنعان با پلشتی و فساد کفار درآمیخت و تباه شد، چه‌قدر به حق بوده‌اند. با این‌همه، وقتی به یاد آوریم که اسراییلیان نیز مانند اقوامی که شکست دادند و از آن‌ها نفرت داشتند از نژاد سامی بودند و رسمِ قربانی کردنِ انسان در بسیاری از شاخه‌های نژاد سامی وجود داشته است، شاید بتوانیم تصور کنیم که این قوم برگزیده شاید بذری را با خود به فلسطین آورده بود که وقتی کاشته شد چنان میوه‌ی نفرت‌انگیزی در دره‌ی حنّوم به بارآورد.
هنوز باید دید که اقوام سامی از اولاد خود کدامیک را برای قربانی شدن برمی‌گزیدند؛ زیرا شاید لازم بوده است انتخابی صورت گیرد و اصولی در این خصوص رعایت شود. قومی که همه‌ی فرزندانش را بدون استثنا بسوزاند به زودی منقرض می‌شود، و این‌گونه افراط در پارسایی و دین‌داری اگر بی‌سابقه نباشد، باری نادر است. درواقع به نظر می‌رسد که در میان عبرانیان، فقط فرزندِ نخست محکوم به سوختن در شعله‌های آتش بود. میکاه نبی در عبارت مشهوری می‌پرسد: «با چه چیزی به پیشگاه خداوند خواهم رفت و در برابر خدای متعال خضوع خواهم کرد؟ با پیشکش‌های بریانی، با گوساله‌های یک‌ساله پیش او خواهم رفت؟ آیا با هزار قوچ یا با ده‌هزار رود روغن راضی خواهد شد؟ باید آیا نخست‌زاده‌ام را برای خطایم، ثمره‌ی تنم را برای معصیت روحم تاوان دهم؟» این‌ها سوال‌هایی بود که در عصر آن نبی، فرد مومن و شکاک از خود می‌کرد. پاسخِ خودِ نبی تردیدآمیز نیست: «ای انسان، خدایت نشان داده است که خیر کدام است، و حضرت باری از تو چه انتظاری دارد جز این‌که به درستی بکوشی، محبت بورزی و با خدایت به خضوع و فروتنی رفتار کنی؟» این پاسخ شریفی است و پاسخی است که فقط انسان‌های برگزیده در آن عصر و شاید در هر عصری داده‌اند.
اما در عین‌حال که اخلاق جانب پیامبر را می‌گیرد، شاید بتوان پرسید که تاریخ و پیشینه آیا به جانب مخالفانِ او نبود؟ اگر نخست‌زاده‌ی انسان‌ها و چارپایان وقف خدا بود و نخست‌زاده‌ی چارپایان را همواره قربانی می‌کردند و نخست‌زاده‌ی انسان با پول بازخرید می‌شد، آیا به‌نظر نمی‌رسد این تدابیرِ اخیر، صورت تخفیف یافته‌ی یک رسمِ‌قدیم‌تر و شاق‌تر بوده است که نخست‌زاده‌ی انسان را نیز مانند نخستین گوساله و بره و بزی که زاییده می‌شد، به ذبح شدن در قربان‌گاه یا سوختن در آتش محکوم می‌کرد؟ این گمان را داستان‌های قابل‌توجهی که در توضیحِ قداست و حرمت نخست‌زاده گفته شده است سخت تقویت می‌کند. بنابر روایات، زمانی‌که بنی‌اسراییل در مصر محبوس بود خداوند خواست که آنان را از بند برهاند و به ارض موعودشان رهنمون شود. در دل شب او بر زمین فرود می‌آمد و همه‌ی نخست‌زادگان مصریان اعم از انسان و حیوان را می‌کشت؛ صبح هیچ‌یک از آن میان نباید زنده می‌بود. اما اسراییلیان را از ماجرا آگاه کرد و هشدار داد که شب در خانه بمانند و در خانه‌هاشان را علامت بزنند تا وقتی شب در خیابان‌ها راه می‌افتد تا مقصودش را به انجام رساند خانه‌ی آن‌ها را از خانه‌ی مصریان تمیز دهد و فرزندان و حیوانات‌شان را به اشتباه ذبح نکند. این کارها انجام گرفت. کشتار فرزندان و چارپایانِ مصریان با موفقیت به انجام رسید و اثر مورد نظر را به‌جا گذاشت. خدا به یادبودِ این پیروزی بزرگ مقرر داشت که اسراییلیان از آن پس باید همه‌ی نخست‌زاده‌های خود اعم از انسان و حیوان را وقف او کنند؛ حیواناتی که گوشت‌شان خوردنی است قربانی شوند و آن‌هایی که قابل خوردن نیستند، به‌خصوص انسان‌ها و خران، برای هریک حیوان مناسب دیگری یا وجه نقد تاوان داده شود. هر فصل بهار نیز جشنی برگزار شود و در آن آیینی درست مثل ماجرای شبِ کشتار بزرگ اجرا شود. فرمان خدا اطاعت شد و عید فصح از آن پس متداول گشت.
گفته می‌شود که منشاء حرمت نخست‌زاده و عید فصح همین است. اما وقتی بعدا گفته می‌شود مردمانی که در این مناسبت نخست‌زادگان‌شان قربانی می‌شد نه عبرانی‌ها بلکه دشمنان آنان بودند، اشکالات جدی بروز می‌کند. می‌توان پرسید که چرا بنی‌اسراییل می‌بایست به این سبب که خدا زمانی نخست‌زاده‌های مصریان را کشته است برای همیشه نخست‌زاده‌ی چارپایان خود را قربانی می‌کرد؟ در این‌جا خواننده باید روایت عبریِ دیگری را به یاد آورد که در آن قربانی کردنِ فرزندان ارشد با وضوح بازهم بیشتری بیان می‌شود. می‌گویند [حضرت] ابراهیم از خدا فرمان یافت که پسر ارشدش اسحاق [در روایات اسلامی «حضرت اسماعیل» آمده است] را برایش قربانی کند، و او درصدد اجرای فرمان خدا بود که خداوند با مشاهده‌ی نشانه‌ی ایمان و اطاعتِ پیامبرش، قوچی را برای قربانی شدن جایگزین انسان کرد و ابراهیم نیز آن را به جای پسرش قربانی کرد. با کنار هم نهادن این دو روایت و مشاهده‌ی مصابقت‌شان با هم و با رسمِ‌قربانی کردن سالیانه‌ی فرزندان نخست برای بَعَل یا مولوک با سوزاندن آن‌ها در بین عبرانی‌ها،‌ مشکل بتوان از این نتیجه رخ برتافت که پیش از جایگزین شدنِ زسمِ‌بازخریدِ قربانی، عبرانیان همواره فرزندان نخست خود را قربانی می‌کرده‌اند.
[...] بنابر این شواهد، می‌توان به جرئت گفت که مجاز بودنِ شاه به کشتنِ پسرش، به عنوان قربانی یا جایگزین نیابتی، حداقل در سرزمین‌های سامی که در دوره‌ای مذهب این دستور یا حق را به هرکسی می‌داد که به عنوان وظیفه‌ای در برابر خدا جان فرزند ارشدش را فدا کند، به هیچ‌وجه نمی‌توانست استثنایی یا شگفت‌انگیز باشد».
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نقل از: شاخه‌ی زرین، نوشته‌ی جیمز جورج فریزر، ترجمه‌ی کاظم فیروزمند، نشر آگه
 

Similar threads

بالا