شعر زیر را به نام "اصفهان" از شاعر معاصر "مهدی سهیلی" ، تقدیم می کنم به همه ی اصفهان دوستان عزیز:
اصفهان اي اصفهان من تشنه ی زاينده رودت
هر زمان گويم سلامت هر نفس خوانم درودت
من به قربان تو و گل هاي زرد و سرخ و سبزت
جان فداي آسمان آبي و ابر كبودت
اي بسا شبها كه عاشق بودم و تنهاي تنها
گريه كردم گريه ها با هايهاي زنده رودت
رنجها بردي ولي سر پيش ناكس خم نكردي
بارها آموزگار روزگاران آزمودت
سيلي افغان چو خوردي گريه ها كردم به خلوت
چون به فرقش كوفتي از جان فرستادم درودت
خوانده ام افسانه رنج و تعب را از سكونت
ديده ام مجموعه ي دين و شرف را در وجودت
شادي و غم را نهادي پشت سر در روزگاران
دم به دم تاريخ گويد از فرازت، و ز فرودت
چلستون اي چلستون از بزم هاي عهد ديرين
مي رسد بر گوش من آواي ني بانگ سرودت
بر مشامم مي وزد اي قصر تاريخي به شب ها
بوي جانبخش گلابت عطر روح افزاي عودت
چارباغ اي چارباغ دلگشا سر سبز ماني
در امان دارد خدا پيوسته از چشم حسودت
باغ ها اي باغ هاي پر گل شهر سپاهان
زر ندارد آبرو در پيش خاك مشک سودت
پل خواجو
اي سپاهان اي هنرهاي جهان در آستينت
دست حق زد اين همه نقش هنر بر تار و پودت
خود پل خواجو كه چون سد سكندر مي نمايد
مانده بر جا از هنرمردان پيشين يادبودت
اي خداجوي سپاهان اي همه اخلاص و ايمان
ذوق عرفان در قيامت، عشق يزدان در قعودت
مي زند آتش به دل ها سوز گلبانگ نمازت
حال مستي در ركوعت، طعم هستي در سجودت
زنده رود خوش بود هر نيمشب تنهاي تنها
گريه كردن گوش دادن بر گل آواز سرودت
زنده رودا گريه كن چون من به سوگ نوجوانان
من فداي گريه هايت، هايهايت، رود رودت
منبع:
http://www.shereno.com
کاغذتم ، احساساتتو روم بنويس ، عصبانيتتو روم خط خطي کن ، اشکاتو باهام پاک کن ، فقط عين بز منو نخور. |
يا فكر مي كنيد كه بي عرضه ايد؟ آيا فكر مي كنيد كه به هيچ دردي نمي خوريد؟ آيا فكر مي كنيد هيچ كس شما را نمي خواهد؟ آيا فكر مي كنيد بي مصرفيد؟ آيا فكر مي كنيد زشتيد؟ . . . . . . .به خدا حق داريد |
نميد.ونين چقدر خنديدمدو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او میرفت.
يک روز خسرو گفت:
«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد يا نه.»
بهمن گفت:
«خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمکزن را ديد که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ....
خسرو گفت: کيه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم..
تو الان کجايی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمیهايمان که مردهاند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين که میتوانيم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمیشويم. در حين بازى هم هيچکس آسيب نمیبيند. خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمیديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟بهمن گفت:مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اصفهانیا بیاین آخرین 5شنبه سال با هم باشیم. | همشهری ها! | 230 | ||
اصفهانیا بیاین آخرین 5شنبه سال با هم باشیم. | همشهری ها! | 0 |