در این بن بستِ کج و پیچِ سرما. آتش را به سوخت بار سرود و شعر. فروزان می دارند. به اندیشیدن خطر مکن. روزگار غریبی است، نازنین.
نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو
از چون مگو بیچون برو زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد
گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا