داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب كرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسركی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر كوچك دست تو جیبش كرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یك سگ ماده با پنج توله فسقلی اش كه بیشتر شبیه توپ های پشمی كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یكی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسید:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد كه دامپزشك بعد از معاینه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر كوچولو هیجان زده گفت:
"من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره كه اونو انتخاب نكنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم كه همین جوری بدمش به تو."
پسر كوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی كه با تكان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاكید می كرد، گفت:
"من نمی خوام كه شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من كل قیمتشو به شما پرداخت خواهم كرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این كه كل قیمتشو پرداخت كنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی كردن با شما نخواهد بود."
پسرك با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشید. پای چپش را كه بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی كه به او می نگریست، به نرمی گفت:
"می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به كسی نیاز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه!"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یكی از دوستانم به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"​

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناریبابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوبفهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزیمن هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک جهانگرد سفید پوست به یکی از کشورهای افریقائی که هنوز اکثر مردمش در قبیله ها زندگی میکنند رفت و دید بیشتر سیاه پوستان گردن بندهائی از دندان تمساح به گردن خود آویزان کرده اند سپس رو به رئیس قبیله کرد و گفت :من فکر میکنم این گردن بند همان قدر برای شما ارزش دارد که یک گردن بند مروارید برای سفید پوستها؟! رئیس قبیله جواب داد:ــارزش آنها به هیچ وجه یکسان نیست زیرا هرکسی میتواند سر صدف را باز کتد ولی باز کردن دهان تمساح کار هرکسی نیست
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"
شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم به یک سفر بروم . دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم ، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا هم غذایی بخورم و هم برای آن سفر برنامه ریزی کنم .فیله ماهی آزاد با کره ، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم . لپ تاپم را باز کردم که از پشت سر صدایی مرا متوجه خود کرد :

- عمو.... میشه کمی به من پول بدی؟
- نه کوچولو ، پول زیادی همراهم نیست .
- فقط اون فدری که یه چیزی برای خوردن بخرم
- باشه ... برات غذا می خرم

صندوق پست الکترونیکی من پر بود از ایمیل. از خواندن شعر ها ، پیامهای زیبا و جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم .

- عمو .. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟

آه!!! یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته .

- باشه . ولی اجازه بده به کارم برسم ، بعد.

غذای من رسید . غذای پسرک رو سفارش دادم . گارسون پرسید که اگه مزاحم است بیرونش کنه . وجدانم مرا منع کرد . گفتم : نه مشکلی نیست . بذار بمونه . بریش نان و یک غذای خوشمزه بیارید .
پسرک روبری من نشست .

- عمو ... چیکار می کنید؟
- ایمیل هام رو میخونم .
- ایمیل چیه ؟
- پیامهای الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستند .

متوجه شدم چیزی نفهمیده . برای اینکه دوباره سوال نکند گفتم :

- اون فقط یه نامه است که از طریق اینترنت می فرستند .
- عمو ... اینترنت چیه؟
- اینترنت جاییه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزها رو دید و شنید . اخبار ، موسیقی ، ملاقات با مردم ، خواندن و نوشتن ، رویاها ، کار و یادگیری. همه اینها وجود دارند ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو ؟

تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم .

- دنیای مجازی جاییه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد . ولی هر چی دوست داریم اونجا هست . رویاهامون رو اونجا میسازیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض میکنیم .
- چه عالی ... دوستش دارم .
- حالا فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو ... من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم !!!.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ... ولی دنیای من هم مثل اونه ، مجازی . مادرم تمام روز از خونه بیرونه . دیر بر میگرده . بیشتر وقتها نمیبینمش . وقتی برادر کوچکم از گرسنگی گریه میکنه با هم آب رو به جای سوپ می خوریم . خواهر بزرگترم هم هر روز میره بیرون . میگن تن فروشی میکنه . اما من نمیفهمم . چون هر وقت بر میگرده میبینم هنوز هم بدن داره !. پدرم خیلی وقته تو زندانه و من همیشه پیش خودم همه خانواده روتوی خونه و کنار هم تصور می کنم . یه عالمه غذا ، یه عالمه اسباب بازی و من هم به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم . مگه مجازی همین نیست عمو؟!!!

قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد لپ تاپ را بستم .صبر کردم تا بچه غذایش را که با ولع می بلعید تمام کند . پول غذا را پرداختم .
من انروز یکی از زیبا ترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم :

- ممنونم عمو ... شما معلم خوبی هستید .

آنجا ، در ان لحظه ، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم . ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها عاجزیم .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زمان معتضد عباسی، یعنی حدود هزار و اندی سال پیش، بازرگان پیرى، از یكى از سران سپاه شاه مبلغ زیادى طلبكار بود و به هیچ وجه نمى‏توانست آن را بگیرد، ناچار تصمیم گرفت‏ به خود خلیفه متوسل شود، اما هر وقت‏ كه به دربار مى‏رفت دستش به دامان خلیفه نمى‏رسید، زیرا دربانان و مستخدمین به او راه نمى‏دادند.
بازرگان بیچاره از همه جا مایوس شده بود و هیچ راهی برایش باقی نمانده بود، تا اینكه شخصى او را به یك نفر خیاط در«سه شنبه بازار» معرفی كرد و گفت این خیاط مى‏تواند گره از كار تو باز كند. بازرگان پیر نزد خیاط رفت و ماجرا را برایش تعریف كرد. خیاط نیز بی درنگ به آن مرد سپاهى دستور داد كه بدهی خود را بپردازد و او هم بدون معطلى حرف خیاط را اطاعت كرد و بدهی‌اش را پرداخت.
این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتى فرو برد. با اصرار زیاد از خیاط پرسید:«چطور است كه اینها كه به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مى‏كنند؟»
خیاط گفت:«من داستانى دارم كه باید براى تو تعریف كنم: روزى از كوچه‌ای می‌گذشتم كه دیدم زنى زیبا نیز همان وقت از آنجا درحال گذر است. اتفاقا یكى از افسران شاه در حالى كه مست‏ بود از خانه خود بیرون آمده، جلو در ایستاده بود و مردم را تماشا مى‏كرد. او تا چشمش به آن زن افتاد دیوانه‏وار در مقابل چشم مردم او را گرفت و به خانه خود كشید. فریاد دادخواهی زن بیچاره بلند شده، صدا می‌زد: ایها الناس به فریادم برسید، من این‌كاره نیستم، آبرو دارم. اما هیچ كس از ترس جرات نمى‏كرد جلو بیاید.
اما من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش كردم كه این زن را رها كند، ولی او با چماقى كه در دست داشت محكم به سرم كوبید و سرم را شكست و زن را به داخل خانه برد.
رفتم عده‏اى را جمع كردم و همگی به خانه آن افسر رفتیم و آزادى زن را تقاضا كردیم. ناگهان خودش با گروهى از خدمتكاران و نوكران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را كتك زدند.
جمعیت متفرق شدند، من هم به خانه خود رفتم، اما لحظه‏اى از فكر زن بیچاره بیرون نبودم. با خود مى‏اندیشیدم كه اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگى‏اش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت. تا نیمه شب بیدار نشستم و فكر كردم. ناگهان نقشه‏اى به ذهنم زد، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست، اگر الآن اذان را بشنود خیال مى‏كند صبح است و زن را رها خواهد كرد و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مى‏تواند به خانه خود برگردد.
فورا به مسجد رفتم و از بالاى مناره فریاد اذان را بلند كردم. ضمنا مراقب كوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد مى‏شود یا نه. ناگهان دیدم فوج سربازهاى سواره و پیاده به خیابانها ریختند و از همه مى‏پرسیدند این كسى كه در این وقت ‏شب اذان گفت كیست؟ من با اینكه سخت وحشت كرده بودم، خودم را معرفى كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم. گفتند زود بیا پایین كه خلیفه تو را خواسته است. مرا نزد خلیفه بردند. دیدم خلیفه نشسته و منتظر من است. از من پرسید چرا این وقت ‏شب اذان گفتى؟ جریان را از اول تا آخر برایش نقل كردم. او نیز همان جا دستور داد آن افسر را به همراه آن زن حاضر كنند. آنها را حاضر كردند. و پس از بازپرسى مختصرى، دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه، نزد شوهرش فرستاد و تاكید كرد كه شوهر او را مؤاخذه نكند و از او به خوبى نگهدارى كند، زیرا نزد خلیفه مسلم شده كه زن بى‏تقصیر بوده است.
آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنین ظلمهایی برخوردى همین برنامه ابتكارى را اجرا كن، من رسیدگى مى‏كنم. این خبر در میان مردم منتشر شد. از آن به بعد اینها از من كاملا حساب مى‏برند. این بود كه تا من به این افسر فرمان دادم فورا اطاعت كرد.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.
يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جايش تکان نخورد.
او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.

فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و ي کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود:
"متشكرم از طرف پدر زنت"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در قبیله سرخپوست‌ها دو تا دلداده زندگی می‌کردند به نام‌های «نیمه‌ءتاریک‌ماه» و «زَهره‌ءشیر». هر وقت زهرهء‌شیر برای یک لقمه شکار به آن‌سوی رودخانه می‌رفت نیمهءتاریک‌ماه با کلی دردسر آتش بزرگی درست می‌کرد و با دود به زهرهءشیر علامت می‌داد:
یک حلقه دود یعنی سلام.
دوتا یعنی دوستت دارم.
سه تا یعنی دلم تنگ شده
.
.
.
پنجاه تا یعنی خدانگهدار!

و آن‌وقت زهرهءشیر درحالی که پاهایش را دراز کرده بود با خیال راحت چپق‌اش را روشن می‌کرد و با یک حلقه دود علامت می داد که یعنی:
«من هم، همه این ها که گفتی!»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانیدچیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید..
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند. فرشته پري به شاعر داد و شاعر ، شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد. ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود. زيرا شاعري که بوي آسمان را بشنود، زمين برايش کوچک است و فرشته اي که مزه عشق را بچشد، آسمان ... !!!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جن چراغ گفت اگر آزادم کنید آرزوی شما را براورده میکنم دختر به پسر نگاهی عاشقانه کرد گفت دلم میخواهد تا اخر دنیا عاشق هم باشیم همان لحظه پسر زیر لب گفت کاش دنیا به آخر میرسید
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابتدای آفرینش کلاغ و طوطی هر دو سیاه بودن

طوطی اعتراض کرد و خداوند او را رنگارنگ کرد

اما کلاغ گفت هر چه از دوست رسد نکوست

نتیجه این شد که می بینی طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند.
پينک يکي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد.
پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بيفايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد: « پس گياه تو کو؟» پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد.
در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت:« اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهي نياز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافي دست بزند.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزنتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.
نزدیک بود آسمان تاریک شود.شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدتي پيش، در پارالمپيك سياتل،
9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند،
بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند،
هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود.
مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد.
آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند،
پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه‌ كرد.
هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.
حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند...
ايستادند و به عقب برگشتند... همگي...
دختري كه دچار سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست،
او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟"
پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند."
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.
در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.
همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.
وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.
همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر بالای کوه دوردستی دو مرد زاویه نشین زندگی می کردند که خدا را می پرستیدند و یکدیگر را دوست می داشتند.این دو مرد یک کاسه ی گلی داشتند،و این تنها دارایی آنها بود.
یک روز روح خبیثی وارد قلب زاویه نشین پیر تر شد و او پیش مرد جوان تر رفت و گفت((مدت درازی است که ما با هم زندگی می کنیم.زمان جدا شدن فرا رسیده است.بیا دارایی مان را تقسیم کنیم.))​

زاویه نشین جوان تر اندوهگین شد و گفت((ای برادر من از رفتن تو اندوه می خورم.ولی اگر باید بروی،برو.))آنگاه کاسه ی گلین را آورد و به او داد و گفت((ای برادر،این را نمی توانیم قسمت کنیم،مال تو باشد.))

زاویه نشین پیر تر گفت((من صدقه نمی پذیرم. من فقط سهم خودم را می خواهم.باید قسمت شود.))
مرد جوان تر گفت((اگر این کاسه را بشکنیم چه فایده ای برای من و تو دارد؟اگر می خواهی بیا پشک بندازیم.))
اما زاویه نشین پیر تر بار دیگر گفت((من فقط حق خود را می خواهم،حق و عدالت را هم به تصادف بیهوده نمی سپارم.کاسه را باید قسمت کنیم.))
آنگاه زاویه نشین جوان تر در بحث فرو ماند و گفت((اگر به راستی می خواهی،و اگر چنین اراده کرده ای،پس کاسه را می شکنیم.))
اما چهره ی زاویه نشین پیر تر سخت در هم شد،و او فریاد زد((ای ترسوی ملعون،تو نمی خواهی جنگ کنی.))
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالي گفت "توي شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، اين کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه ارياب مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. موفقيت در رسيدن به هدفي که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : « من از خودم شرمنده ام و مي خواهم از تو معذرت خواهي کنم .» سقا پرسيد : « چه مي گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي ؟» کوزه گفت : « در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . چون شکافي که در من وجود داشت ، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه اربابت مي شد. به خاطر ترک هاي من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا دلش براي کوزه شکسته سوخت و با همدردي گفت : « از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب ، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشيد را نگاه کرد که چگونه گل هاي کنار جاده را گرما مي بخشد و اين موضوع ، او را کمي شاد کرد. اما در پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي کرد. چون ديد که باز هم نيمي از آب نشت کرده است . براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي کرد . سقا گفت :« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين کرده ام . بي وجود تو ، خانه ارباب نمي توانست اين قدر زيبا باشد.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید:
آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا!
معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح وآسان رو داشت (3).
خانم معلم نا امید شده بود .او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"او تکرار کردآرنو:خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی .اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند .برای همین با تامل پاسخ داد" 4".....
نومیدی در صورت معلم باقی ماند . به یادش اومد که آرنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید:آرنو اگرمن به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟
معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد .هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بود او موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟!
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
آرنو فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطو آرنو چطور؟
آرنو با صدای کم و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم "!!!

نتیجۀ اخلاقی : اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه قسمتی از آن را ابدا نفهمیدیم
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دانشجویی ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ،آن ماشین را برایش بخرد.بالاخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سالها گذشت و مردجوان درتجارت موفق شد. یک روز به این فکرافتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود ، همان انجیل قدیمی را بازیافت.در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیداکرد. در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روزفارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی یکی از منتقدین پیش برنارد شاو آمد و گفت:
تو مرد بزرگی هستی ولی فقط یک عیب داری.
برنارد شاو به سادگی پرسید:
چه عیبی؟
منتقد گفت:
زیاد به دنبال مال دنیا هستی.
برنارد شاو پرسید:
تو در دنیا به دنبال چه هستی؟
منتقد گفت:
من به دنبال فضیلت, محبت, انسانیت و عاطفه هستم.
برنارد شاو خندید و گفت:
مسئله حل شد هر کسی به دنبال چیزیست که ندارد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يه روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم لب پنجره رفتم و در حالي كه چشمهامو ميماليدم منظره اي رو كه در اون موقع برام جالب بود ديدم همه جاي حياط پوشيده شده بود از برف نگاهي به برادر و خواهر كوچكم كه زير يك لحاف پاره پوره و كهنه که خواب بودند و پدرم كه مدتها پيش از داربست افتاده بود و گوشه نشين شده بود انداختم! وسط اتاق كاسه اي بود كه قطره قطره از سقف آب درونش ميريخت که ديگه به صداش عادت کرده بوديم

دوباره نگاهم به حياط دوخته شد ناگهان فكري از سرم گذشت با سرعت به حياط رفتم و پارويي كه در گوشه اي از حياط افتاده بود برداشتم و به طرف در دويدم مادرم مثل هميشه در حال عبادت بود و وقتي منو با اون وضعيت ديد كه به طرف در درحال دويدن هستم گفت: علي كجا داري ميري صبح به اين زودي من گفتم : برميگردم مادر، و از خانه خارج شدم

نميدونم چقدر راه رفتم ولي ديگه به محله اي رسيده بودم كه برام نا آشنا بود با تموم قدرت داد زدم : " برف پارو ميكنيم آي برف پارو ميكنيم " دو سه بار اين جمله رو تكرار كردم توي كوچه چند تا بچه داشتن برف بازي ميكردن لباسهاي بسيار زيبايي به تن آنها بود من با ديدن آنها به ياد برادر و خواهر كوچكم افتادم كه توي خونه داشتن از سرما ميلرزيدن اونها با ديدن من به دنبال من دويدند و با برف به سر و صورت من ميزدن و من رو مسخره ميكردن من هم شروع كردم به دويدن آنقدر دويدم كه وقتي پشت سرم را نگاه كردم اثري از اونها وجود نداشت

به محله اي رسيده بودم كه با محله خودمون خيلي فرق داشت خونه ها بسيار زيبا بودند و در هاي آهني بزرگي داشتند دوباره با تموم وجود داد زدم " برف پارو ميكنيم آي برف پارو ميكنيم " چند لحظه بعد يكي از اون درهاي آهني بزرگ باز شد و آقايي با پالتوي پوست جلوي در ظاهر شد به من گفت : آهاي آقا كوچولو ميخوام سريع بري بالاي پشت بوم من و پشت بوم رو تميزه تميز كني من گفتم : چشم آقا و سريع خودم رو به پشت بام رساندم و مشعول شدم به پارو كردن برفهاي زيادي كه روي پشت بام جمع شده بود. تقريبا نيم ساعتي مشغول پارو كردن برفها بودم و بالاخره كارم تموم شد و منتظر ماندم تا آقا به بالاي پشت بام آمد و با ديدن پشت بام به من گفت : آفرين پسرم و يك اسكناس صد توماني توي دست من گذاشت من كه از خوشحالي نميدونستم چي بگم چون تا اون موقع هيچ وقت صد تومان پول نداشتم از آقا تشكر كردم و از خانه خارج شدم

دوباره همون جمله رو فرياد زدم كمي جلوتر يك در ديگه باز شد و خانومي با چهره مهربوني من رو صدا كرد و گفت : آقا كوچولو ميتوني برف پشت بوم ما رو پارو كني؟ من با عجله گفتم بله خانوم حتما بعد اون خانوم راه رو بهم نشون داد و من رفتم بالا و مشغول شدم، نميدونم چقدر دقيقه بود كار ميكردم ولي وقتي به خودم اومدم ديدم كه تقريبا همه پشت بام رو پارو كردم و اون خانوم در حالي كه يك ليوان چاي در دست داشت به من لبخند ميزد بقيه كارها رو انجام دادم و رفتم پيش اون خانوم ابتدا از من تشكر كرد سپس چاي رو به دست من داد من كه از خوشحالي سرماي شديد اون روز رو حس نميكردم چاي رو خوردم و از خانومه تشكر كردم اون خانوم هم صد تومان به من داد

تا ظهر تعداد زيادي خونه ديگه هم رفتم و پشت بامهاشونو پارو كردم جيبهام پر از پول شده بود و از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم. به طرف خونه حركت كردم در راه همش به اون پولها فكر ميكردم و كارهايي كه ميتونستم با اونها انجام بدم اول ميخواستم خونمون رو كه ديگه خيلي قديمي شده بود و هر لحظه امكان داشت خراب بشه درست كنم و بعد پدرم رو كه درد ميكشيد به دكتر ببرم و مداواش كنم و بعد براي مادر و برادر و خواهرم لباسهاي قشنگ بخرم

در افكار خودم غرق بودم كه يك لحظه به خودم اومدم و ديدم كه رسيدم به محله خودمون وقتي سر كوچمون رسيدم ديدم تعداد زيادي از اهالي محل توي كوچه جمع شده بودند و ميگفتند سقف يكي از خونه ها ريخته و ..... دلم هری ريخت، چيزی که نبايد اتفاق مي افتاد، افتاده بود ....... و
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقت امتحانا بود و ما اونروز مي خواستيم سومين امتحان ترم رو بديم که مربوط به درس مديريت زمان مي شد. از شما چه پنهون درس سختي هم بود و از اون بدتر استادش بود که خيلي سختگيري مي کرد. ولي من به خاطر کم کردن روي بعضي از همکلاسيهام و همينطور براي اين که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعيف نيستم حسابي خونده بودم و خلاصه با کله اي پر از "مديريت زمان" (!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من يه نگاه سريع به سوالا انداختم و با شادي دوچندان ديدم که اونقدر هم سخت نيستن! در واقع سوالا خيلي هم ساده بودن که واقعا از اين استاد بعيد بود چنين سوالايي طرح کنه. فقط يه سوالي بود که يه مقدار مشکل بود و علاوه بر اين که به تمرکز بيشتري نياز داشت جوابش هم زياد بود و من با خودم گفتم که همه ي سوالا رو جواب مي دم و آخر سر ميرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبي مالامال از شور و شادي (!!) شروع کرديم به جواب دادن و حدود 10 دقيقه به پايان وقت آزمون مونده بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.
ولي چشمتون روز بد نبينه!! در همون لحظه بود که انگار يک قالب يخ شکستن تو سر من!!! بارم در نظر گرفته شده براي اون سوال 16 نمره بود در حالي که سوالاي ديگه همه 0.25 يا 0.5 نمره اي بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختي که خيلي بيشتر از 10 دقيقه واسه پاسخگويي نياز داشت! ديگه نفهميدم اون 10 دقيقه رو چه جوري گذروندم و هرچي که به ذهنم رسيد واسه جواب اون سوال نوشتم.
آخر سر هم نتونستم نمره ي دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت کشيده بودم) بگيرم ولي استاد با اين کارش عملا مفهوم مديريت زمان رو به ما نشون داد و بعد از اون درس ياد گرفتم که چه جوري براي در نظر گرفتن زمان براي انجام هرکاري اولويتي قرار بدم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
٢ مرد و يك زن به ريسمانی كه از يك هليكوپتر آويزان بود چنگ زده بودند. خلبان اطلاع داد كه وزن هليكوپتر سنگين است و بايد يكی از آنها فداكاری كند و برای نجات جان بقيه، ريسمان را رها كند.

همگی آنها به هم نگاه كردند و به دنبال فرد فداكاری می گذشتند. ناگهان زنی كه در بين آنها بود شروع به سخن گفتن كرد و چنين گفت:
«ما زنها تمام زندگيمان را صرف فداكاری برای مردها كرده ايم. از درد و رنج زايمان گرفته تا تربيت فرزندان و اداره كردن خانه و ... بنابراين نگران نباشيد، اينجا هم من فداكاری می كنم و برای نجات جان شما خودم را فدا می كنم.»

مردها كه اشك در چشمانشان پر شده بود و از اينهمه فداكاری احساساتشان به شدت تحريك شده بود، همگی دستهايشان را از ريسمان رها كردند كه برای زن دست بزنند كه ...

و زن به سلامت به مقصد رسيد:D
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ترجمه داستاني از Christian Godefroy :
دوستم هانس زيمر حادثه شديدي با موتور سيكلت داشت و دست چپش از كار افتاد."خوشبختانه من راست دستم" او اين را در حالي گفت كه داشت با مهارت برايم يك فنجان چاي مي ريخت. "چيزهايي كه مي توانم با يك دست انجام دهم شگفت آور است."
با وجود آنكه انگشتهاي دستش را از دست داده بود در كمتر از يك سال آموخت كه با يك هواپيما پرواز كند.اما يك روز در هنگام پرواز در يك منطقه كوهستاني ، هواپيمايش دچار مشكل موتوري شد و سقوط كرد. او زنده ماند، اما از سر تا پا فلج شد.
من او را در بيمارستان ملاقات كردم. او به من لبخند زد . گفت"چيز مهمي اتفاق نيفتاده كه خيلي مهم باشد." "چه چيزي است كه من بايد تصميم بگيرم كه انجام دهم!"
زبانم بند آمده بود.فكر كردم كه دوستم دارد فقط تظاهر مي كند، و وقتي كه من بروم او شروع به گريه كرده و به وضع خود تاسف مي خورد. اين ممكن است همان چيزي باشد كه او در آن روز انجام داد ،اما او هنوز تمام نشده بود. زندگي هنوز بعضي شگفتيهاي ظريف برايش ذخيره كرده بود.
او زن زندگيش را در طي كنفرانس افراد معلول ملاقات كرد. او يك سيستم نوشتن ديجيتال كه به دستورات صوتي پاسخ مي داد اختراع كرد، و ميليونها كپي از كتابي كه بسط سيستم جديد نوشته بود فروخت.
در پشت جلد كتابش اين نكته كوتاه را نوشت: "قبل از آنكه فلج شوم، مي توانستم يك ميليون كار مختلف را انجام دهم، اما اكنون فقط مي توانم 990000 تاي آنرا انجام دهم. اما چه شخص معقولي بخاطر 10000 چيزي كه ديگر نمي تواند انجام دهد نگران است در حالي كه 990000 تا باقي مانده است؟
 

Similar threads

بالا