رجایی اشکان
پسندها
15,555

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اعصابم این روزها عین بیسکویت شده …
    از اون بیسکویت هایی که یک هفته میمونه ته کیفت ، که یادت میره بخوریش …
    همون ته له میشه ، خورد میشه ، پوووووودر میشه !
    از این تکرار ساعتها
    از این بیهوده بودنها
    از این بی تاب ماندنها
    از این تردیدها
    نیرنگها
    شکها
    خیانتها
    از این رنگین کمان سرد آدمها
    و از این مرگ باورها و رویاها
    پریشانم …
    دلم پرواز میخواهد !
    ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﺭﺍ ﺑــــﺰﻥ "
    ﺧﯿـــﺎﻟــــﯽ ﻧﯿﺴﺖ
    ﻣـــــﺤــــﮑــــــــﻢ ﺑﺰﻥ
    ﻣــــــﯽﺧــــــﻭﺍﻫـــــــﻢ
    ﻣــــــﺮﺩﺍﻧــــﻪ ﺑــــﻤــــﯿـــﺮﻡ
    "ﺑــــــــــﺎ ﺗـــــﻮﺍﻡ " ﺯ ﻥ ﺩ ﮒ ﯼ
    ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﻟـــــﻌــــﻨــــﺘـــــﯽ؟
    هر از چندی
    نوشتن را رها می‌کنم
    به انگشتانم خیره می‌شوم
    می‌گفتی:
    زنان زیبا آزارت می‌دهند
    هر انگشت من زنی زیباست!
    که آرامت می‌کند...
    به هر انگشتم که نگاه می‌کنم
    یاد زنی زیبا می‌افتم
    که از دستش گریزی نداری...
    می‌خندم
    و نوشتنِ
    داستان تو را از سر می‌گیرم...
    گرگ های انسان نما وقتی وارد زندگی کسی میشوند به هیـــــچ چیـــــز رحم نمیکنند ...
    غرور ... اعتماد ...
    روح و روان ...
    و قلب آدم رو وحشیانه میدرند و تا چشم به هم میزنی ... تا به خودت میای که بفهمی چی شده می بینی تمــــــــــــــــــــام شده ای ..
    تمــــــــــــــام ...
    آنگاه به قلب دیگری پناه میبرند ...

    بیچاره ساده دلها ... که میزبان گرگ ها میشوند . . .
    خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
    نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

    شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
    کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

    چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
    به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

    رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
    به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

    رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
    خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

    گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
    که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

    خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد
    به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

    خدا کند فقط این عشق از سرم برود
    خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
    نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
    من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
    چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
    دلیل این همه انکار و‌حاشا را نمیدانم!
    تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است!
    دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!
    نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
    که‌من برنامه های صبح فردا را نمیدانم!
    همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
    کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!
    تو‌تا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
    -ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-
    برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
    گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!
    نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
    یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!
    چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
    دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!
    همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ میدانند ؛
    که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!
    ناله از دوری آن کن که تو را می فهمد
    عشق خود صرف همان کن که تو را می فهمد
    درد دل،شعر قشنگ،این همه احساس لطیف
    به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد
    نوجوانی و جوانی چو بهاریست به عمر
    پای آن ، عمر خزان کن که تو را می فهمد
    دل به هر بار غم و درد فرو می ریزد
    به کسی پس نگران کن که تو را می فهمد
    عاشقی سود ندارد به خدا من دیدم
    پای آن یار زیان کن که تو را می فهمد
    اشک وصل است به خون دل و آن شاهرگت
    بهر آن اشک روان کن که تو را می فهمد
    گر غمت خلق بدانند شماتت بکنند
    پیش آن سرت عیان کن که تو را می فهمد
    بگذار هر که دلش با تو نباشد برود
    به کسی هی تو بمان کن که تو را می فهمد
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا