در زندگی آدم، وقت هایی پیش می آید که دوست دارد
تمام خاطرات را از ذهنش بیرون بکشد،
بچیندشان روی میز و یکی یکی ببوسدشان.
اما امان از خاطراتی که نه برای بوسیدن خوبند،
نه حتی از ذهن بیرون می آیند،
کز میکنند یک گوشه مغز، زانوی غم بغل میگیرند
و به تمام خاطرات خوب نیشخند می زنند،
آنوقت است که با خود فکر میکنی کاش مغز
به قدری کوچک و ناتوان بود
که آدم حتی نمیتوانست اسم خود را به یاد آورد....