زمستان بیش از هر چیزی
یک بودن می خواهد
بودنی بی رفت
با چاشنیِ
آغوشی مطمئن
دلی پر مهر و مهربان
دستانی گرم
و چشمانی آشنا
زمستان
آغوشی می خواهد پر از بوی خدا
مطمئن و ماندگار !
دستانی می خواهد
که بشود بدون هیچ دلشوره ای دستانش را گرفت
زمستان
یک _ یار _ می خواهد
یک یار ناب می خواهد
آرام جان می خواهد !
زمستان
یک _ دل _ می خواهد
دلی از جنس گل های بهاری
که تا وقتی چشم
به _ اوی _ زندگی ات
می دوزدی
یادت برود
از چند کوچه پس کوجه ی یخ زده رد شده ای
تا به باغِ آرزوهایت رسیده ای
زمستان
یک _ نگاه _ می خواهد
که بشود از پشتِ آن نگاه
بخواند
بفهمد
که دوستش داری
که دوستت دارد
.
.
.
بگذار خلاصه بگویمت
زمستان
یک
( تو )
می خواهد ... !