...
از این زنــدگی خالی، منو ببــر به اون سالی
که تــو اسممو پرسیدی،به روزی که منـــو دیدی
به پله های خاموشی، که با مــن رو به رو میشی
یه جور زل بزن انگاری،نمیشه چشم برداری
منـو بـبر به دنیامو، به اون دستا که میخـوامو
به اون شبا که خندونم، که تقدیرو نمیــدونـم
از این اشکی که می لرزه، منو ببر به اون لحظه
به اون ترانه ی شــادی، که تو یاد من افتادی
به احساسی که درگیره، به حرفی که نفســگـیـره
از این دنیا که بی ذوقه، منو ببر به اون موقع
به اون موقع….
منو ببر به دنیامو، به اون دستا که میخوامو
به اون شبا که خندونم، که تقدیرو نمیدونــــم
از این دوری طولانی، منو ببر به دورانی
که هر لحظه تــو اونجایی،زیر بارون تنهایی
منو ببر به اون حالت، همون حرفا، همون ساعت
به اندوه غروبی که، به دلشوره خوبی که
تو چشمام خیره می مونی، به من چیزی بفهمونی
منو ببر به دنیامو، به اون دستـا که میخوام و…
به اون شبها که خندونم، که تقدیرو نـمیدونــم…
به اون شبا که خندونم، که تقدیرو نمیـدونــم…
نمی دونـم
نمی دونم ….
...