هر جمعه به جاده آبی نگاه می كنم
و در انتظار قاصدكی می نشینم كه قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،
گامهای استوار و دستهای سبزت را.
اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم كرد.
تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی كاشت
و قاصدكی را آزاد خواهی كرد.
تو می آیی و روی هر درخت پر شكوه لانه ای از امید
برای كبوتران غریب خواهی ساخت.
صدای تو، بغض فضا را می شكافد.