وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که این سو...
که این سو پیرمردی با سپیدی های مو
وهزارن بار مردن ، رنج بردن
با خمی در قامت از این راه دشوار.
که این سو دست ها خشکیده،دل مرده،
به ظاهرخنده ای بر لب
و گاهی حرف های پیچ در پیچ ، و هم هیچ.
و گهگاهی ...
و گهگاهی دو خط شعری ،
که گویای همه چیز هست و خود ناچیز.
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی...
که بس دور است بین ما
که آن سو نازنینی، غنچه ای شاداب و صدها آرزو بر دل...
دلی گهواره ی عشقی که چندی بیش نیست شاید
و از بازیچه بودن سخت بیزار است.
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما،
و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است...