شبی از روی مستی می گذشتم از دم ویرانه ای
به ناگه چشم مستم خیره شد بر خانه ای
لنگ لنگان پیش رفتم تا کنار پنجره
ناگهان دیدم صحنه دیوانه ای
پدری کور و علیل مادری مات و مبهوت
پسرک از سوز سرما داندان به لب...
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای!!!!!
زان پس لعنت فرستادم به خود تا دگر
مست نرم سوی هر کاشانه ای
تا نبینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای...