آمدم که بنویسم...
کاغذ سفید بود،
به سفیدی مطلق یاسمن ها
پاک، مثل برف
که حتی گنجشک هم بر آن راه نرفته بود
با خود عهد کردم که آن را نیالایم...
صبح روز بعد، دزدکی به سراغش رفتم
برایم نوشته بود: ای ابله خانم!
مرا بیالای تا جان بگیرم و و بیفروزم،
و به سوی چشم ها بالا روم
و باشم...
من نمی خواهم برگ کاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!...
کاغذ سفید بود،
به سفیدی مطلق یاسمن ها
پاک، مثل برف
که حتی گنجشک هم بر آن راه نرفته بود
با خود عهد کردم که آن را نیالایم...
صبح روز بعد، دزدکی به سراغش رفتم
برایم نوشته بود: ای ابله خانم!
مرا بیالای تا جان بگیرم و و بیفروزم،
و به سوی چشم ها بالا روم
و باشم...
من نمی خواهم برگ کاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!...