سلام
يه بار ديگه برگ برگ دفتر خاطرات در كوچه هاي ذهنم تداعي شد.خاطره هايي كه اكنون خواندنشان برايم گواهي درد است .
اكنون كه مينويسم كوله بار سفر بسته ام و شايد ديگر نبينمت....
میدونی وقتی خدا داشت بدرقم میکرد بهم چی گفت؟
جایی که میری مردمی داره که میشکننت نکته غصه بخوری من همه جا باهاتم تو تنهانیستی
تو کوله برات عشق میذارم که بگذری...
قلب میذارم که جابدی اشک میدم که همراهیت کنه...
ومرگ میدم که بدونی برمیگردی پیشم....