شبی را با من ای ماه سحر خیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر رها کردی
تو کز آبشخور نزهتگه افلاکیان بودی...
چرا بر مرغکی خاکی و زندانی گذر کردی؟(شهریار)
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر رها کردی
تو کز آبشخور نزهتگه افلاکیان بودی...
چرا بر مرغکی خاکی و زندانی گذر کردی؟(شهریار)