simafrj
پسندها
932

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلاااااااام فرقون باز بزرگ... چه خبر از اون ماشین (فرقون) هدیت... خوبه...
    عیدت مبارک....

    همونی که خراب شده بود رو بده تعمیر میکنیم..
    ارزون حساب میکنم....
    مشتری میشی....
    راستی یه چیزو نگفتم ... :lol:یه فرقون میفرستم که که ماشینتو برات بیاره.........:w02:
    دستانم را گرفتی و خواستی ببری...گفته بودی که خوشبختی از این سوست...

    اما من اعتماد نداشتم !

    به تو چرا !به راه اعتماد نداشتم... راه تاریک بود و پر از چاه... راه برایم آشنا نبود ...

    تو آشنا بودی... اما راه نه !

    آمدم! دستانم در دستانت می ترسید... می ترسیدم! چشمم هیچ جا را نمی دید... در پی فانوسی، چراغی، نوری بودم ...

    از ترس از اول راه چشمانم را بستم و به صدایت که مدام دلداریم می داد گوش سپردم ...

    تو گفتی و گفتی... تا اینکه دیگر چیزی نگفتی... کمی از راه را رفته بودیم اما تو ساکت شدی !

    من می ترسیدم...

    نکند رفته بودی ؟! اما نه! دستانت هنوز دست هایم را در آغوش می کشید...

    دستانم را از آغوش دستانت بیرون کشیدم و به سمت پشت سرم دویدم... چشمانم بسته بود ...

    اما آنوقت که فهمیدم دیگر دیر بود! تو رفته بودی...

    من دیر فهمیده بودم که تو آنقدر می درخشیدی که فانوسی که می خواستم در نور تو می سوخت ...!!!
    تو همیشه میدانستی در سایه ی تمام قطره های باران رحمتت، سیل نهفته است...
    میدانستی که مرا برای بهشت آفریده ای... نه بهشت را برای من...
    میدانستی که مرا تنها نخواهی گذاشت... و من در وسعت تنهایی خویش تو را نمی یافتم ...
    خدایا تو میخواستی من، تو باشم !
    میخواستی فرصتی دیگر مرا به نفس خدایی ام بیازمآیی ...
    میخواستی من از هوای تلخ اندوه هایم به تو پناه آورم ...
    میخواستی روی زمین، بندگی کنم و خدایی را بیاموزم...
    نمیخواستی زمین تو، بهشت من باشد!
    مرا رها کردی... تا بیاموزم. تا خودت پاداش رهایی ام باشی نه بهشت ...
    همه ی تلاش بر همین بود...تا بدانم !
    مرا به عذاب زمینی ات گرفتار کردی تا میان خوب و بد، راهی بکشم ... راهی در امتداد تو...
    چون نمیدانم !
    به امید رحمت بی پایان در کنار تو بودن، حتی عذابت را نیز دوست دارم !!!

    فراز
    مرا از بهشت راندند !
    خدایا... متن تمام زمزمه های تاریکی من، دوست داشتن تو بود...چگونه این شد؟
    چگونه است که هوای تاریک تلخ تنهایی های من بوی عذاب تو را میدهد ؟
    چگونه است که دیگر نمیتوان در این دهکده ی نفسانی، نفس کشید...
    خدایا من تو را خواسته بودم... من عاشق تر بودم!
    همانگونه که تو میخواستی...همانگونه که تو بودی...
    و تو خندیدی !
    تو میدانستی و من نمیدانستم...
    نه عزيزم همشون نوشته هاي خودم نيستن بعضي قسمتاش رو خودم مي نويسم

    رنگ خاكستري رو دوست دارم چون همرنگ احساس خودم هست ...
    خدا کجاست ؟...

    از کوچه پس کوچه های این شهر که بگذری

    شاید خدا را بیابی ...

    زیر یک درخت

    زیر یک درخت سیب

    سیبی بچین از آن

    و با خدا بخور ...

    هر ده قدم که به پیش می روی

    برگرد و پشت سرت را نظاره کن ...

    شاید خدا را ببینی از آن دور دورها

    شاید خدا نگران گامهایت است ...

    شاید خدا اینجاست ...!
    بعثت مبارك ، اى رسول يزدان

    تا عيان از پرده شد حسن دل اراى محمد (ص )
    شد جهان روشن زنور چهر زيباى محمد (ص )
    آره عزیزم ولی دلم نیومد به این زودی برم رفتنم دیر وزود داره ولی سوخت و سوز نداره
    سلام
    يه بار ديگه برگ برگ دفتر خاطرات در كوچه هاي ذهنم تداعي شد.خاطره هايي كه اكنون خواندنشان برايم گواهي درد است .
    اكنون كه مينويسم كوله بار سفر بسته ام و شايد ديگر نبينمت....:smile:
    سلام سیما جان .به تاپیک شهدا خوش اومدی.امیدوارم حضورت همیشه تو این تاپیک سبز باشه.منم هم وقتی رفتم جنوب تازه متولد شدم.سیما جان رفاقت با شهدا دوطرف هست.یا علی.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا