shahryar14
پسندها
1,213

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام
    مرسي از راهنمايي:gol:
    خيلي خوب بود
    منظورم از اينكه كاري واسش كنم اين بود كه:تا وقتي كه فقط عضوي كا و پرو‍‍ژه بهت نميدن ديگه؟ نه؟
    حتما بايد پروانه كسب داشته باشي
    مرسي:gol:
    سلام شهريار جان
    خوبي عزيز؟
    من نميدونستم اديسون هم از خودش جمله در ميكنه:d
    ولي عجب چيزي گفته هااااااااا
    خيلي قشنگ بود...
    بازم سلام!:gol:
    یعنی میشه بدون اینکه امتحان بدی عضو نظام باشی؟ اون وقت برای نظام چه کار می کنی؟
    مهر که این موقع بهت نمیدن؟ باید حتما امتحانشو بدی؟ نه؟

    اووووه 3 سال باید بگذره که امتحان بدی! زیاده
    سلام شهریار جان
    عالی بود دستت درد نکنه فقط اونجا ننوشتم که اسپم نباشه
    خسته نباشی
    قربونت
    سلام
    خوندمش، جالب بود
    یه سوال؟ شما چند ساله تو کار هستید؟ عضو نظم ه م هستید؟ به نظرت امتحانش سخته؟ اطلاعات حرفه ای و عملی میخواد برای قبولیش؟ یا دانشگاهی؟
    مرسی مهندس:gol:


    از ميان طوفان

    بي نام خواندمش !

    و همين كه از امواج رها شد‌‌

    در ساحل خاموشي نشست

    و سرش از كهكشان

    تا خاك

    خم شد ...

    آن گاه صداي خدا را شنيدم

    گفتم : " آشنايي بس نيست؟"

    گفت : " مرا درياب!"

    و دانستم كه دريافتن او

    گم شدن من است ...

    و بي پروا گم شدم ...

    و خدا

    در خلسه تسليم

    لبخندي شيرين زد ...!


    در جاده های فراموشی ماندم !

    من نیز فراموش خواهم شد ...

    همانند دیگر کسانی که

    در این کوچه فراموش شدند ...

    از فراموش شدن می هراسیدم که گرفتارش شدم !

    اگر روزی فراموش شدی

    هیچ مترس !

    ما همه فراموش شدگانیم ...

    تنها اوست که ما را فراموش نمی کند ...

    ولی ما او را نيز از یاد بردیم ...!


    این سناریوی زندگی ام بود

    که همیشه

    در گیر واژه هایی باشم

    که سر و تهی ندارد !

    در دوره سنگینی

    ذهنم از روی فاصله ها پرید

    و

    دنیای من

    از کوچکترین شهرها هم

    کم جمعیت تر شد ...

    نمی دانستم

    به سوی چه تنهایی

    بزرگی می روم

    و این ندانستن

    روزهایم را

    از خوشی های کوچکی

    لبریز کرده بود ...

    اما عادت کرده بودم

    به همین روز مر گی ها

    به حس هایی

    که

    در لحظه ها

    جاری

    می شوند

    و می میرند ...!
    من به خورشید اعتقاد دارم, حتی اگر ندرخشد. من به عشق اعتقاد دارم, حتی اگر تنها باشم. من به خدا معتقدم, حتی اگر ساکت باشد


    باد می وزد ...

    هراسان به این سو و آن سو می روم

    به دنبال هویتم ...

    در میان آسمان و زمین

    معلق مانده ام و نمی دانم

    میان شاخ و برگ کدام درخت آنرا خواهم یافت !

    می خواهم خودم باشم ...

    و امروز حتی

    باد نیز این اجازه را به من نمی دهد ...!
    سلام مهندس. یا الله!چی شد که از کوچه تنهایی من گذر کردید؟!
    دست های که کمک می کنند مقدس تر از لب هایی که دعا می کنند
    امیدوارم این جمله ها رو نداشته باشی
    برگ ها در انتهای زوال می افتند ومیوه در انتهای کمال بنگر که چگونه می افتی چون برگ زرد یا سیب سرخ
    شادی خود را به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن تا همیشه از ان برخوردار باشی
    genies is one percent inspiration & 99% perspiration!

    نبوغ یک در صدش الهام است و نود و نه درصدش پشتکار!:gol:
    به گام هایی که بر میدارید ایمان داشته باشید ,چراکه حرکت دهنده کسی دیگر است....
    ایمان ,اعتقاد داشتن به چیز هایی است که هنوز ندیده اید
    ,پاداش این ایمان دیدن چیز هایی است که به ان ها اعتقاد دارید
    "سنت اگوستین "

    ممنون..


    می دانم می خواهی رها شوی ...

    این روزها همه در فکر پرواز، پرپر می زنند !

    من هم می خواستم رها شوم ...

    دوبال هم داشتم ...

    پرواز را هم آموخته بودم !

    برای پر کشیدن بهانه ها داشتم ...

    اما هنوز پايبند زمینم ...

    من اهل خاکم !

    .

    .

    .

    و همچنان مي خواهم از زمین اوج بگیرم و رها شوم ...!
    سلام شهريار جان
    من از اين جمله هاي قشنگ قشنگ ندارم
    چه دخمل خوشگلي داري
    خدا نگهش داره
    در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد
    چه انتظار عجیبی!
    تو در میان منتظران هم، عزیز من چه غریبی؛
    عجیب‌تر آنکه چه آسان نبودنت شده عادت؛
    چه بی خیال نشستیم، نه کوششی نه وفایی؛
    فقطه نشسته و گفتیم خدا کند که بیایی...
    ...دیر فهمیده بود و باز گریان بود . حقیقت را به یاد آورد ولی فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...

    دراز کشید و چشمانش را بست و بازگشت به دنیایی که از آن آمده بود . همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !

    شاید بی هیچ توشه ای بازگشت و شاید تو تنها اندکی زودتر از او بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا خندان باشی و سرافراز ...

    جاده را ببین ! رهگذرانش را ، تابلوهای راهنما را ، نه چراغ های رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
    زمانی که آمد چشم هایش گریان بود ،شاید به خاطر مهر سکوتی که بر لبانش بود و یا ورود به دنیایی شوم . زمینی که تبعیدگاه اولین جدش بود : آدم !

    چشم هایش را بسته بود . شاید نمی خواست ببیند ، شاید ترجیح می داد در دنیای خودش باشد ...

    ماه ها سخن نگفت و تا زمانی که لبانش از هم بشکفد هر آن چه می خواست باز گوید را فراموش کرد !

    به اجبار قدم در راهی گذاشت که باید می پیمود ..... تا انتها !

    آغازش زهر بود با اشک و آه ، ولی اندکی که گذشت به ظاهر شیرین شد . به ظاهر شیرین تر از عسل ! همه چیز نو بود . تاریکی و روشنی را می شکافت و میرفت و برایش دور از ذهن بود که روزی آرزو کند این جاده تکراری شود ...

    روزی با آرزوی برگشت ، روزی که با حسرت پشت سر را بنگرد و بخواهد که بازگردد و دوباره شروع کند ، ولی دریغ از یک گام که بتواند رو به گذشته بردارد ...

    روزی که به بن بست غم برسد ، تلخی این راه نیز شاید دوباره آغاز شود . آرام آرام سرعتش کند می شد و می رفت که بایستد . نمی خواست بیش از این پیش برود و پیر شود . تازه به یک سویی راه ، پی برده بود و می دید که به انتها نزدیک است ...
    من شكست نمی خورم ،
    ایمان و دوست داشتن روئین تنم كرده اند
    وقتی تنهای تنهایم كردند و دنیایم قفسی سیمانی چند وجب در چند وجب
    تنگ و تاریك مثل گور ، بریده از جهان و جهانیان ،
    دور از عالم زندگان و یادها و نامها نیز از خاطرم گریخته بودند ،
    در خالی ترین خلوت و مطلق ترین غیبت كه هیچ نبود و هیچ نمانده بود ،
    باز هم در آن خالی و خلاء محض چیزی داشتم ، در آن غیبت محض حضوری بود ،
    در آن بی كسی محض احساس میكردم كه چشمی مرا می نگرد ، می پاید ، دیده می شوم ،حس می شوم
    "بودن"ی در خلوت من حضور دارد ، كسی بی كسی ام را پر می كند ،
    در آن فراموش خانه ی نیستی و مرگ و تاریكی و وحشت یار تماشاگری دارم
    كه یاد و وجود و حیات و روشنی را در رگهایم تزریق می كند ،
    حتی گاهی سلامش می كنم ،
    گاهی از او خجالت می كشم ، گاهی از او چشم می زنم
    مواظب اعمال و رفتار و افكار و حركات خویشم ،
    گاهی در آن قبر تنها خودم را برایش لوس می كنم ،
    از اینكه می بینم از من راضی است ، از كارم خوشش آمده است به خودم می بالم ، كیف می كنم ،
    خودخواهی ام اشباع می شود .
    سرفرازم و مغرور و قوی و روشن و خوب
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا