quester
پسندها
921

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • زمانی که آمد چشم هایش گریان بود ،شاید به خاطر مهر سکوتی که بر لبانش بود و یا ورود به دنیایی شوم . زمینی که تبعیدگاه اولین جدش بود : آدم !

    چشم هایش را بسته بود . شاید نمی خواست ببیند ، شاید ترجیح می داد در دنیای خودش باشد ...

    ماه ها سخن نگفت و تا زمانی که لبانش از هم بشکفد هر آن چه می خواست باز گوید را فراموش کرد !

    به اجبار قدم در راهی گذاشت که باید می پیمود ..... تا انتها !

    آغازش زهر بود با اشک و آه ، ولی اندکی که گذشت به ظاهر شیرین شد . به ظاهر شیرین تر از عسل ! همه چیز نو بود . تاریکی و روشنی را می شکافت و میرفت و برایش دور از ذهن بود که روزی آرزو کند این جاده تکراری شود ...

    روزی با آرزوی برگشت ، روزی که با حسرت پشت سر را بنگرد و بخواهد که بازگردد و دوباره شروع کند ، ولی دریغ از یک گام که بتواند رو به گذشته بردارد ...

    روزی که به بن بست غم برسد ، تلخی این راه نیز شاید دوباره آغاز شود . آرام آرام سرعتش کند می شد و می رفت که بایستد . نمی خواست بیش از این پیش برود و پیر شود . تازه به یک سویی راه ، پی برده بود و می دید که به انتها نزدیک است ...


    غروب ها

    در فکر طلوع رفته ایم ...

    و طلوع فردا

    در فکر به اینکه

    شاید

    غروب دیروز

    را باید

    زندگی می کردیم ...!


    قامت می بندم بر روی سجاده ایی که هر روز به انتظار وصلش پهن می شود و آغاز می کنم همان زمزمه های همیشگی را ...

    و هر بار که می خواهم خود را جاری ببینم در لذت حضورش ، شرمنده می شوم از تک تک کردارهایی که جز ندامت حاصلی ندارد !

    نمی دانم شاید هیچ گاه نرسم به آن جایی که حق بندگی ام و حق خداوندی اش را به جا بیاورم ...!
    از چی خبر دارم
    مواظب خودتون باشین
    سلام برسون
    ان شاالله........نصیبتون بشه...............دیگه خودم واستون گلکاریش کردم....چطوره....

    آخه ممول پیشی خیلی دوست داره
    فقط واسه اون فرستادم
    سلاااااااااااااااااااااااام
    نه قهر واسه چی؟


    صدای شرشر باران و شیشه ی بخار گرفته ی اتاق ...

    بسوی پنجره می روم بازش می کنم، چشمانم را می بندم ...

    دستم را بیرون می برم تا حس باران بر تمامی وجودم لبریز شود ...

    اکنون چشمانم را گشوده ام ...

    فرشته ایی همراه با قطره ی باران بر دستم نشسته است ...

    پرسیدم حیف است از این همراهی و بر زمین نشستن و زیر دست و پا ماندن !

    گفت : من فقط یک همراهم برای رساندن قطره ی باران و دوباره باز خواهم گشت ...

    بسوی آسمان برای همراهی قطره ایی دیگر و بارانی دیگر ...

    گفت و ... پر کشید !

    با خود اندیشیدم : پس من هم ...


    مهتاب
    عزیز شما که تو لیست دوستای من هستی! :D
    اوکی به سلامت
    خوش باشی :gol:
    سلام عزیز ممنونم شما خوبی؟
    اختیار داری بزرگواری:gol:
    والا خبر خاصی نیست مثل همیشه روزهای خسته کننده!:D
    شما چه خبر؟ خوش میگذره؟
    راستش اتفاقا من خیلی خشنم!!!من در هر ده سال یکی دو روز اینجوری میشم..از شانس شما الان توی اون یکی دو روز هستم!!
    آخی نازی:redface:
    اشکالی نداره ولی لپ مدیر گاز گرفتن همانو اخراج شدن همان:w15:
    (شوخی کردما به دل نگیرین:redface:)
    بابا این قدر بچه ها خوشکل الان هستن که من زشتم پیش اونا:D
    بله..فنچ دارم به میزن 4 عدد بالغ و سه عدد جوجه!!کوتوله به میرن دو عدد..آکواریوم ماهی..یک عدد...دو تاخروس داشتم که جوجه رنگی بودن و ماشالا بزرگ شدن انداختم باغمون..یه بلبل خرما داشتم که هفته ی پیش به دامان طبیعت برش گردوندم...همین!!!هی به مامانم میگم بزاره همستری چیزی بخرم ها!!گوش نمیده!
    سلام دوست عزیز:gol:
    ممنون لطف دارین شما:w16:
    چشماتون قشنگ میبینه:redface:
    راستی این مدیرجان کی هست؟؟؟فکر کنم من رو با ایشون اشتباه گرفتین!!من آرامشم ها!!


    ديگر ترنم باران هم

    نمي تواند

    مرهم درد شود ...

    از كساني مي گويم

    كه تبسم را

    هرگز آيينه اي نبودند ...

    حتي

    به زهر خندي !!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا