آرام باش عزیز من، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو میرویم، چشمهای مان را میبندیم، همه جا تاریکی است،
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود ...
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را ...که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری.........صدای از صدای عشق خوشتر نیست ،حافظ گفت اگرچه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری ..............
اینجا برای از تو نوشتن هواکم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است ..........اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست ، من از تو مینویسم و این کیمیا کم است ............
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است ...تا این غزل شبیه غزلهای من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است ...
گاهی توراکنارخود احساس میکنم اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هرآن غزل که نگفتم به پای توست .............
آیا هنوز آمدنت را بها کم است ..................................................................................................................
میگن : خدا تو جوانه ی انجیره!
خدا تو چشم پروانه است وقتی از روزنه ی پیله ,
اولین نگاهش به جهان می افته,
"خدا بزرگتر از توصیف انبیاست"
بام ذهن ادمی حیات خانه ی خداست,
خدا به من نزدیکه