حرفی برای نوشتن نیست. برای گفتن هم. در حالی که دلم می خواهد یک سینه حرف بزنم. حرف بزنم. حرف بزنم. آتش ها را بیرون بریزم. اما از صداها بیزارم. نمی خواهم بشنوم. صداها مغز را سوراخ می کنند. در مغزم فرو می روند. صداهای قد بلند. صداهای چروک و کثیف. دلم انگار در یک دشت بی آب و آدم و هم دم رها شده. انگار چیزی را گم کرده است. تنها میخواهد فهمیده شود. میدانم توقع زیادی ست، محال است. اما دل که می کشد، امان را میبرد. این روزها آنقدر نقش بازی کرده ام، که حالم از خودم بد میشود. حال بدم بدتر میشود. مثل دیگران بودن برایم مرگ است. شاید هم مثل خودم نبودن. نمی دانم. جنسم ناجور است. با آدمها جور نیستم... حرفها برای گفتن در مغزم صف کشیدهاند و درانتظار، مانند پاندول ساعت ذهنم را لگد مال میکنند. چیزی جایی نیست. یا اگر هست اشتباه است. یا برعکس است. فکر می کنم دلم چیزی میخواهد... چیزی که نمیدانم چیست. یا شاید هم میدانم. نمیدانم.