lili-likeable
پسندها
61

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﯼ...

    ﺑﻪ ﺳﺎﻥ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ
    ﭘﺸﺖ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﭼﺸﻤﺎﻥِ
    ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ...

    ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ، ﺩﻝ ﻓﺮﯾﺐ...
    ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺖ ، ﺍﻫﻮﺭﺍﯾﯽ...
    ﻟﺒﺎﻧﺖ ، ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺻﺪ ﺳﺎﻟﻪ...
    ﻭ ...
    ﻭ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺷﺪﻡ...

    ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ
    ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ
    ﺗﻮ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ...

    ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ " ﺩﻝ " ........
    ﺍﻣﺎ ﺑﯽ " ﺩﻝ " ........
    ﺑﯽ " ﺩﻝ " ....
    حرفی برای نوشتن نیست. برای گفتن هم. در حالی که دلم می خواهد یک سینه حرف بزنم. حرف بزنم. حرف بزنم. آتش­ ها را بیرون بریزم. اما از صداها بیزارم. نمی­ خواهم بشنوم. صداها مغز را سوراخ می­ کنند. در مغزم فرو می­ روند. صداهای قد بلند. صداهای چروک و کثیف. دلم انگار در یک دشت بی آب و آدم و هم دم رها شده. انگار چیزی را گم کرده است. تنها می­خواهد فهمیده شود. می­دانم توقع زیادی­ ست، محال است. اما دل که می­ کشد، امان را می­برد. این روزها آنقدر نقش بازی کرده ام، که حالم از خودم بد می­شود. حال بدم بدتر می­شود. مثل دیگران بودن برایم مرگ است. شاید هم مثل خودم نبودن. نمی ­دانم. جنسم ناجور است. با آدم­ها جور نیستم... حرف­ها برای گفتن در مغزم صف کشیده­اند و درانتظار، مانند پاندول ساعت ذهنم را لگد مال می­کنند. چیزی جایی نیست. یا اگر هست اشتباه است. یا برعکس است. فکر می­ کنم دلم چیزی می­خواهد... چیزی که نمی­دانم چیست. یا شاید هم می­دانم. نمی­دانم.
    ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ
    ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﻢ
    ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ
    ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻭﺩ
    ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ

    ﺗﯿﮏ ﺗﺎﮎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭﯾﻢ
    ﺧﺎﻟﯽ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﻭ ﻧﺼﻔﻪ ﯾﮏ ﺣﺒﻪ ﻗﻨﺪ
    ﺑﺎﻗﯽ ﺁﻥ ﻃﻌﻢ ﮔﺲ
    ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ

    ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺴﺘﻪ
    ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﻠﺐ ﺧﻮﺩ
    ﻫﻖ ﻫﻖ ﺗﻠﺦ ﺗﻤﻨﺎﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺕ
    ﺑﺎ ﺩﻭ ﺭﻧﮓ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯾﯽ ﭘﺮ ﺯﻣﻬﺮ
    ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺁﻭﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ
    ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺒﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ

    ﺗﻠﺨﯽ ﻃﻌﻢ ﮔﺲ ﺑﺎﻗﯽ ﺁﻥ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ
    ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺁﻥ ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻩ
    ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ
    ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ
    ﻫﻤﺎﻥ
    ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ...
    درسـت مـثـل یـک بــرکــه


    آرام و سـاکـتـم ایـن روزهـا


    سـنـگ نـیـنـداز و آشـوبـم نـکـن !


    فــقــط بـگـذار ،


    عـکـسـت آرام و نـرم ،


    تـوی دلــم بـیـفـتـد . . .
    ای وای ببخشید تلافی چیه
    سرگرم این تاپیکا شدم ببخشید
    ایستادگی کن ، ایستادگی کن ؛ و ایستادگی کن …
    و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها
    جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را
    فقط به نمایش می گذارد ندارد . . .
    سلام عسیسم خوبی ؟؟؟؟؟؟
    ببخشید نتونستم بیام یکم مشکل داشتم ;)
    در هیاهوی زندگی دریافتم چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را از من گرفت..درحالی که گویی ایستاده بودم... چه بسیار غصه ها که فقط باعث سپیدی موهایم شد..در حالی که قصه ی بچگانه ای بیش نبود... دریافتم... کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نخواهد نمی شود... به همین سادگی... کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم... فقط او را می خواندم و بس.......
    همه مداد رنگی ها مشغول بودند...بجز مداد رنگی سفید...؟هیچکس به او کار نمی داد...همه می گفتن تو به هیچ دردی نمیخوری...یه شب که مدادرنگیا تو سیاهی کاغذ گم شده بودن مداد رنگی سفید تا صبح کار کرد.. ماه کشید.. مهتاب کشید... و اونقد ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد... صبح توی جعبه مداد رنگی ها دیگر مداد سفیدی نبود.... جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد..........
    این روزها که هنوز نیستنت را به هوای دوباره داشتنت ثانیه شماری میکنم...ساکتم حرف نمیزنم...نه که چیزی برای گفتن نداشته باشم...نه...
    به این سکوت پیله کرده ام...این روزها من از همیشه پرتر از حرفم...بایک عالمه ناگفته های ناشنیده...حرفهایم را بر گوشه دلم میگذارم و انها را هر روز گرد گیری میکنم...خلاصه انقدر نگهداریشان میکنم..تا روزی که تو بیایی.... . روزی که تو باشی و بخواهی برایت حرف بزنم... تا وقتی بر میگردی اتاقم پر از دوستداشتنیهای تو باشد....
    چه فرقی میکند که چه کسی حرف دلم را می خواند...میخواهم دلتنگی هایم را در برابر همه ی چشمها برهنه کنم...به این امید که شاید باعث ارامش دل اشوب زده ام بشوم...حروف را در کنار هم می چینم...واژه ها را یکی یکی پاک میکنم مغزم یاری نمیکند...دستان بی جانم نای حرکت دادن ماوس را بر روی سینه ی پر دردم ندارد...دوباره از نو مینویسم...با خودم فکر میکنم چگونه میتوان اثری جاودانه خلق کرد..؟دلم میخواهد چیزی بنویسم که سر ذوق بیاوردت...انقدر که دلت بخواهد رد پایی از خودت بگذاری...نه اینکه...به دنبال کلمات بزرگ نمیروم ساده می گویم... این حرف ها... این خط ها... این خط خطی ها....دلشان برای نوازش نگاهی از جنس دل تنگ است......:gol::gol:حامد..
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا