قضیه مال سال 1364 بمباران پالایشگاه شازنده.پدر من بازنشسته آتشنشانیه.میگفت بعد از اطفاء سکوی 7 پلایشگاه داشتیم برمیگشتیم مقر.تو جاده دیدم یه پیکان خورده به تیر برق کنار جاده ماشین داره دود میکنه آب ماشین تموم شده بود با کپسول ماشینا خاموش کردیم رفتم سمت راننده دیدم با خانومش که جلو نشستن هردو فوت شدن یه گهواره صندلیه عقبه.از ترس هواپیما فکر کنم راننده هول شده بود.خلاصه تا آخرش بخون.الان آبجیم 24 سالشه خانمی شده واسه خودش.خیلی بابام اینا گشتن تو اداره ها یه ردی از اقوامش بگیرن بی نتیجه بود.البته منا اون موقع داشتنا فکر نکنی اجاق کور بودن؟؟گذشت تا 3 سال پیش یه آقا و خانمی آمدن خونه ما گفتن ما دایی و زنداییه نیلوفریم.از طریق بهزیستی 20 سال داریم میگردیم.خلاصه چه دردسرت بدم کلی رفت و آمد به بهزیستی و ستاد مفقودین معلوم شد راست میگن.خیلی جالب بود مامور بهزیستی گفت چون از 18 سال گذشته تصمیم با خودشه.نیلو معطل نکرد پرید تو بغل مامانم مثل ابر بهار گریه کرد.گفت هیج جا نمیام.آزاده جان خوندیش پاکش کن نمیخوام کسی بدونه.مرسی