معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ، واژگانی سرد دارد ، خنجر به سوی نامرد دارد
آری یاوه می گویم ، حرفهای بی پایه می گویم
یاوه گویان را شما خدا کردید ، پایه ها را شما بنا کردید
شما تسبیح به دست دارید و من زنجیر به پا دارم
شما شام جنت در پیش و من سفره بی نان در قفا دارم
شما خدا را به آسمان بردید و زمین را آن خود کردید
شام برین نسیه دادید و زمین را خوان خود کردید