arash.ars1
پسندها
153

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ✿◕ ‿ ◕✿ Ye Done Bashi RefiGh ✽ ✾ ✿ ❀ ❁ ❃
    ♥~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♥
    ..♥
    ...♥
    .....♥
    ......♥......................♥...♥
    ..........♥.............♥............♥
    ..............♥.....♥...................♥
    ...................♥.....................♥
    ................♥......♥..............♥
    ..............♥.............♥....♥
    .............♥
    ...........♥
    .........♥
    ......♥
    ....♥
    ..♥
    ♥~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♥
    ino ro katibeye harki ke barat azize benevis
    age 7 ta PAS begiri yani AkhareSh
    ¯`v´¯)
    `•.¸.•´
    ☻/
    /▌
    / \
    ★تویکی از بهترین دوستای منی★
    ★این کتیبه رو رو پیج بهترین دوستات بذار★
    ★اونوقت می فهمی چندنفر تورو بهترین دوستشون میدونن★
    ★نترس تو بهتـ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــرینی دوست من★
    ¯`v´¯)
    `•.¸.•´
    ☻/
    /▌
    / \
    ★تویکی از بهترین دوستای منی★
    ★این کتیبه رو رو پیج بهترین دوستات بذار★
    ★اونوقت می فهمی چندنفر تورو بهترین دوستشون میدونن★
    ★نترس تو بهتـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــرینی دوست من★
    سلام مهندس.
    این دفعه دیگه وااااااقعااااااااا تولدتوووووووون مباااااااااااارررررررررررررررررررررکککککککککککککککککککککککک!:w14::w23:
    سخته همه تولدتو تبریک بگن جز اونیکه حس کنی بخاطرش بدنیا اومدی تولدت مبارک :دی
    باز در چهره خاموش خیال
    خنده زد چشم گناه آموزت
    باز من ماندم و در غربت دل
    حسرت بوسه هستی سوزت
    باز من ماندم و یک مشت هوس
    باز من ماندم و یک مشت امید
    یاد آن پرتو سوزنده عشق
    که ز چشمت به دل من تابید
    باز در خلوت من دست خیال
    صورت شاد ترا نقش نمود
    بر لبانت هوس مستی ریخت
    در نگاهت عطش طوفان بود
    یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
    دل من با دلت افسانه عشق
    چشم من دید در آن چشم سیاه
    نگهی تشنه و دیوانه عشق
    یاد آن بوسه که هنگام وداع
    بر لبم شعله حسرت افروخت
    یاد آن خنده بیرنگ و خموش
    که سراپای وجودم را سوخت
    رفتی و در دل من ماند به جای
    عشقی آلوده به نومیدی و درد
    نگهی گمشده در پرده اشک
    حسرتی یخ زده در خنده سرد
    آه اگر باز بسویم آیی
    دیگر از کف ندهم
    آسانت
    ترسم این شعله سوزنده عشق
    آخر آتش فکند بر جانت
    دخترک خنده کنان گفت که چیست
    راز این حلقه زر
    راز این حلقه که انگشت مرا
    این چنین تنگ گرفته است به بر
    راز این حلقه که در چهره او
    اینهمه تابش و رخشندگی است
    مرد حیران شد و گفت
    حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
    همه گفتند : مبارک باشد
    دخترک گفت : دریغا که مرا
    باز در معنی آن شک باشد
    سالها رفت و شبی
    زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
    دید در نقش فروزنده او
    روزهایی که به امید وفای شوهر
    به هدر رفته هدر
    زن
    پریشان شد و نالید که وای
    وای این حلقه که در چهره او
    باز هم تابش و رخشندگی است
    حلقه بردگی و بندگی است
    از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و
    امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه
    زد
    افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ایی که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته یی
    و مرا برده یی ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت
    ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
    تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
    ای مایه امید من ای تکیه گاه دور
    هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
    شاید نبوده قدرت
    آنم که در سکوت
    احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
    بگذار تا ترانه من رازگو شود
    بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
    تا بر گذشته مینگرم
    عشق خویش را
    چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
    می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
    این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد
    این
    درد را چگونه توانم نهان کنم
    آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
    این شعر ها که روح ترا رنج داده است
    فریادهای یک دل محنت کشیده است
    گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این
    آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
    دردا که این جهان فریبای نقشباز
    با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
    اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
    بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
    بگشای در که در همه دوران عمر خویش
    جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
    پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
    تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
    تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
    بندی دگر دوباره بپایم نیفکند
    كارون چو گیسوان پریشان دختری
    بر شانه های لخت زمین تاب می خورد
    خورشید رفته است و نفس های داغ شب
    بر سینه های پر تپش آب می خورد
    دور از نگاه خیره من ساحل جنوب
    افتاد مست عشق در آغوش نور ماه
    شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
    سر می كشد به بستر عشاق بی گناه
    نیزار خفته خامش و یك مرغ ناشناس
    هر دم ز عمق تیره آن ضجه می كشد
    مهتاب می دود كه ببیند در این میان
    مرغك میان پنجه وحشت چه می كشد
    بر آبهای ساحل شط سایه های نخل
    می
    لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب
    آوای گنگ همهمه قورباغه ها
    پیچیده در سكوت پر از راز نیمه شب
    در جذبه ای كه حاصل زیبایی شب است
    رویای دور دست تو نزدیك می شود
    بوی تو موج می زند آنجا بروی آب
    چشم تو می درخشد و تاریك می شود
    بیچاره دل كه با همه امید و اشتیاق
    بشكست
    و شد به دست تو زندان عشق من
    در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار
    ای شاخه شكسته ز طوفان عشق من
    تو را می خواهم و دانم که هرگز
    به کام دل در آغوشت نگیرم
    تویی آن آسمان صاف و روشن
    من این کنج قفس مرغی اسیرم
    ز پشت میله های سرد تیره
    نگاه حسرتم حیران به
    رویت
    در این فکرم که دستی پیش آید
    و من ناگه گشایم پر به سویت
    در این فکرم که در یک لحظه غفلت
    از این زندان خاموش پر بگیرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    کنارت زندگی از سر بگیرم
    در این فکرم من و دانم که هرگز
    مرا یارای رفتن زین قفس نیست
    اگر هم مرد زندانبان
    بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نیست
    ز پشت میله ها هر صبح روشن
    نگاه کودکی خندد به رویم
    چو من سر می کنم آواز شادی
    لبش با بوسه می آید به سویم
    اگر ای آسمان خواهم که یک روز
    از این زندان خامش پر بگیرم
    به چشم کودک گریان چه گویم
    ز من بگذر که
    من مرغی اسیرم
    من آن شمعم که با سوز دل خویش
    فروزان می کنم ویرانه ای را
    اگر خواهم که خاموشی گزینم
    پریشان می کنم کاشانه ای را
    امشب از آسمان دیده تو
    روی شعرم ستاره میبارد
    شعر دیوانه تب آلودم
    شرمگین از شیار خواهشها
    پیکرش را
    دوباره می سوزد
    عطش جاودان آتشها
    از سیاهی چرا حذر کردن
    شب پر از قطره های الماس است
    آنچه از شب به جای می ماند
    عطر سکر آور گل یاس است
    آه بگذار گم شوم
    در تو
    کس نیابد ز من نشانه من
    روح سوزان آه مرطوب من
    بوزد بر تن ترانه من
    آه بگذار زین دریچه باز
    خفته در پرنیان رویا ها
    با پر روشنی سفر گیرم
    بگذرم از حصار دنیاها
    دانی از زندگی چه میخواهم
    من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
    زندگی گر هزار باره
    بود
    بار دیگر تو بار دیگر تو
    آنچه در من نهفته دریاییست
    کی توان نهفتنم باشد
    با تو زین سهمگین طوفانی
    کاش یارای گفتنم باشد
    بس که لبریزم از تو می خواهم
    بدوم در میان صحراها
    سر بکوبم به سنگ کوهستان
    تن بکوبم به موج دریا ها
    بس که لبریزم از تو می خواهم
    چون غباری ز خود فرو ریزم
    زیر پای تو سر نهم آرام
    به سبک سایه تو آویزم
    آری آغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان راه نا پیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست
    نمی دانم چه می خواهم خدا یا
    به دنبال چه می گردم شب و روز
    چه می جوید نگاه خسته من
    چرا افسرده است این قلب پر سوز
    ز جمع آشنایان میگریزم
    به کنجی می خزم
    آرام و خاموش
    نگاهم غوطه ور در تیرگیها
    به بیمار دل خود می دهم گوش
    گریزانم از این مردم که با من
    به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
    ولی در باطن از فرط حقارت
    بدامانم دو صد پیرایه بستند
    از این مردم که تا شعرم شنیدند
    برویم چون گلی خوشبو شکفتند
    ولی آن دم که در
    خلوت نشستند
    مرا دیوانه ای بد نام گفتند
    دل من ای دل دیوانه من
    که می سوزی از این بیگانگی ها
    مکن دیگر ز دست غیر فریاد
    خدا را بس کن این دیوانگی ها
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا