فصل 8
وضع زندگی ما تعریف نداشت. مثل اکثرخانواده ها خانه کوچکی داشتیم وپدرم باکشاورزی زندگی رامی گذراند. تنهافرزندخانواده بودم وازفامیل شنیده بودم که بعدازبه دنیاآمدنم پدرم قصدداشت مرابه خانواده ای که صاحب فرزندنمی شدند بفروشد. سعی می کردم به حرف مردم اهمیت ندهم واین موضوع رافقط یک شایعه تلقی...
واقعا متاسف شدم
روحشون قرین رحمت الهی
انشاالله خدا به شما و خانوادتون صبرش رو هم بده و از این امتحان هم سربلند بیرون بیاین
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم :gol:
قسمت آخر
هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که ماههای آخر دیگه خیلی سنگین شده بودم و راه رفتن برایم مشکل بود. دکتر می گفت : بچه خیلی درشت است. و دایی به شوخی می گفت : ای بابا گوریل که دیگه نیست که دکتر این حرف را می زنه.
پروین خانم و فرزاد مدام به دیدنم می آمدند و مادر و شیما در...
قسمت 52
زنگ در را فشردم . وقتی در باز شد. به سرعت به طبقه بالا رفتم. نمی دانستم پله ها را چطور بالا می روم.
رامین را دیدم که روی کاناپه دراز کشیده است. به طرفش دویدم. در حالی که سعی می کردم جلوی او گریه نکنم گفتم : رامین جان چی شده تو چرا دراز کشیده ای. چرا اینطوری شده ای.
رامین متوجه...
قسمت 51
رامین سند را گرفت و رو کرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانه را خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. من شما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه را خیلی دوست دارد و اسم آنجا را...
قسمت 50
ساعت سه بعد از ظهر پروین خانم با مادرم تماس گرفت تا من شب به خانه آنها بروم . با اینکه منتظر تلفن رامین بودم و می دانستم اگه نباشم او ناراحت می شود ، آماده شدم و به خانه آنها رفتم. آنها می دانستند که من با رامین نامزد کرده ام. خیلی خوشحال بودند. آن شب چون تولد فرزاد بود ، پروین خانم...
قسمت 49
مادر ماجرای صبح را برای مسعود تعریف کرده بود. و مسعود از دستم خیلی عصبانی بود. با رفتن آنها او به اتاقم آمد. خیلی عصبانی بود. رو به من کرد و گفت : شنیده ام امروز دسته گل به آب داده ای؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.
مسعود با خشم گفت : تو لیاقت رامین را نداری . اون بهترین مردی است...
قسمت 48
شیما سریع به اتاق آمد . وقتی عکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا در آغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با این کارهای تو فرهاد زنده نمی شه.
با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوض شده است. صبح وقتی او را...
قسمت 47
وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکت شوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادت از صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت.
رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهار منتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم.
لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم...
قسمت 46
رامین با لحن جدی و محکم گفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت را بزن و به همه بگو که منو دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارم و این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولی او دستم را محکم گرفت و...
قسمت 45
رامین با عصبانیت دستم را گرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی که دوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشق بینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدا دوستت دارم . تو دوست داری که...
قسمت 44
او با دیدن من در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریف آوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود.
آقای محمدی در حالی که سرش پایین بود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت و آمد در خانه ما زیاد بود که...
قسمت 43
آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامین مدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد و با آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد.
مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولی رامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او باید...
قسمت 42
رامین خیلی به من محبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه این موضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من در آن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم به اجبار قبول کردم که به خانه آنها...