باسرعت چراغ راروشن کردم. گفت:
- نترس منم
دستم راروی صورتم کشیدم وچراغ راخاموش کردم که نورامیررااذیت نکند. افشین صورت امیررابوسیدوازروی تخت بلندش کردوبردتوی اتاقش. دوباره امد وکنارم روی تخت نشست. زیرنورچراغ خواب صورتش رامی دیدم. به من نگاه کردودست گذاشت روی موهایم وگفت:
- چرااین قدرخودت رواذیت می...