نتایح جستجو

  1. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    فصل 8 وضع زندگی ما تعریف نداشت. مثل اکثرخانواده ها خانه کوچکی داشتیم وپدرم باکشاورزی زندگی رامی گذراند. تنهافرزندخانواده بودم وازفامیل شنیده بودم که بعدازبه دنیاآمدنم پدرم قصدداشت مرابه خانواده ای که صاحب فرزندنمی شدند بفروشد. سعی می کردم به حرف مردم اهمیت ندهم واین موضوع رافقط یک شایعه تلقی...
  2. abdolghani

    تسلیت به سایه عزیز برای از دست دادن پدرشون

    واقعا متاسف شدم روحشون قرین رحمت الهی انشاالله خدا به شما و خانوادتون صبرش رو هم بده و از این امتحان هم سربلند بیرون بیاین اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم :gol:
  3. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    باسرعت چراغ راروشن کردم. گفت: - نترس منم دستم راروی صورتم کشیدم وچراغ راخاموش کردم که نورامیررااذیت نکند. افشین صورت امیررابوسیدوازروی تخت بلندش کردوبردتوی اتاقش. دوباره امد وکنارم روی تخت نشست. زیرنورچراغ خواب صورتش رامی دیدم. به من نگاه کردودست گذاشت روی موهایم وگفت: - چرااین قدرخودت رواذیت می...
  4. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت آخر هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که ماههای آخر دیگه خیلی سنگین شده بودم و راه رفتن برایم مشکل بود. دکتر می گفت : بچه خیلی درشت است. و دایی به شوخی می گفت : ای بابا گوریل که دیگه نیست که دکتر این حرف را می زنه. پروین خانم و فرزاد مدام به دیدنم می آمدند و مادر و شیما در...
  5. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 52 زنگ در را فشردم . وقتی در باز شد. به سرعت به طبقه بالا رفتم. نمی دانستم پله ها را چطور بالا می روم. رامین را دیدم که روی کاناپه دراز کشیده است. به طرفش دویدم. در حالی که سعی می کردم جلوی او گریه نکنم گفتم : رامین جان چی شده تو چرا دراز کشیده ای. چرا اینطوری شده ای. رامین متوجه...
  6. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 51 رامین سند را گرفت و رو کرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانه را خیلی دوست دارید. آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. من شما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه را خیلی دوست دارد و اسم آنجا را...
  7. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 50 ساعت سه بعد از ظهر پروین خانم با مادرم تماس گرفت تا من شب به خانه آنها بروم . با اینکه منتظر تلفن رامین بودم و می دانستم اگه نباشم او ناراحت می شود ، آماده شدم و به خانه آنها رفتم. آنها می دانستند که من با رامین نامزد کرده ام. خیلی خوشحال بودند. آن شب چون تولد فرزاد بود ، پروین خانم...
  8. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 49 مادر ماجرای صبح را برای مسعود تعریف کرده بود. و مسعود از دستم خیلی عصبانی بود. با رفتن آنها او به اتاقم آمد. خیلی عصبانی بود. رو به من کرد و گفت : شنیده ام امروز دسته گل به آب داده ای؟ سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. مسعود با خشم گفت : تو لیاقت رامین را نداری . اون بهترین مردی است...
  9. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 48 شیما سریع به اتاق آمد . وقتی عکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا در آغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با این کارهای تو فرهاد زنده نمی شه. با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوض شده است. صبح وقتی او را...
  10. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 47 وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکت شوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادت از صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت. رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهار منتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم. لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم...
  11. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 46 رامین با لحن جدی و محکم گفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت را بزن و به همه بگو که منو دوست داری. لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارم و این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولی او دستم را محکم گرفت و...
  12. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 45 رامین با عصبانیت دستم را گرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی که دوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشق بینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدا دوستت دارم . تو دوست داری که...
  13. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 44 او با دیدن من در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریف آوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود. آقای محمدی در حالی که سرش پایین بود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت و آمد در خانه ما زیاد بود که...
  14. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 43 آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامین مدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد و با آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد. مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولی رامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او باید...
  15. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 42 رامین خیلی به من محبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه این موضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من در آن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم به اجبار قبول کردم که به خانه آنها...
  16. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    رامین لبخندی زد و به مسعود تبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمه میشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم. لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان به هم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شده بودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین...
  17. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 41 فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ای بعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به من انداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشته است. رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهار بخوریم. سرم را...
  18. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 40 قلبم به شدت میطپید.احساس میکردم چیزی در ته دلم جوانه زده است ولی هنوز دلم راضی به هیچ کاری نبود.حتی فکرش را هم نمیکردم. بعد از اینکه ساعت کار شرکت تمام شد سریع بلند شدم که از شرکت بیرون بروم که رامین در را باز کرد. با دیدن او سرخ شدم.لبخندی زد و بطرفم امد و گفت:هنوز تصمیم داری جایی بروی...
  19. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 39 به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد. در همان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت. رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید. سامان به طرفم آمد. رامین با عصبانیت...
  20. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    رامین بطرفم برگشت و گفت:لطفا از این به بعد هر وقت که خواستی بروی به من اطلاع بده.خودت میدانی که نگرانت میشوم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و از اتاق خارج شدم.ساعات کار تمام شد و از ساختمان بیرون آمدم.در همان موقع ماشینی جلوی پایم ترمز کرد وقتی نگاه کردم دیدم سامان است.از دست او کلافه شده بودم...
بالا