طاها021
پسندها
5

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
    ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
    دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
    ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
    که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
    به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
    چون زیبا نبود
    ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
    دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
    دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
    ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم
    1. خداوندا دوستانی دارم که روزگار فرصت دیدارشان را کمتر نصیبم

    میگرداند ، اما تو خود میدانی که یادشان در دلم جاوید است.

    دوستانی که رسمشان معرفت ،
    ...
    کردارشان جلای روح و یادشان صفای دل است.

    پس آنگاه که دست نیاز سوی تو بر می آورند، پر کن دستانشان را

    از آنچه که در مرام خدایی توست ♥ ♥ :gol::gol::heart::gol::gol:
    نگه دگر به سوی من چه می کنی؟
    چو در بر رقیب من نشسته ای
    به حیرتم که بعد از آن فریبها
    تو هم پی فریب من نشسته ای
    به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
    که جام خود به جام دیگری زدی
    چو فال حافظ آن میانه باز شد
    تو فال خود به نام دیگری زدی
    برو برو به سوی اومرا چه غم
    تو آفتابی او زمین من آسمان
    بر او بتاب زانکه من نشسته ام
    به ناز روی شانه ی ستارگان
    بر او بتاب زانکه گریه می کند
    در این میانه قلب من به حال او
    کمال عشق باشد این گذشتها
    دل تو مال من تن تو مال او
    تو که مرا به پرده ها کشیده ای
    چگونه ره نبرده ای به راز من؟
    گذشتم از تو زانکه در جهان
    تنی نبود مقصد نیاز من
    اگر به سویت اینچنین دویده ام
    به عشق عاشقم نه بر وصال تو
    به ظلمت شبان بی فروغ من
    خیال عشق خوشتر از خیال تو
    کنون که در کنار او نشسته ای
    تو و شراب و دولت وصال او
    گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
    تن تو ماند و عشق بی زوال او
    (فروغ فرخزاد)
    دراز میکشم روبروی آسمان ، با سر انگشت خیالم می کشم ستاره ای نیمه جان ... نشسته بر بالینش آدمکی تنها ... دعا بر لب در حسرت آمین ها ... آدمک غمگین چقدر شبیه من است ، تنهای تنها...
    دیشب خدارو دیدم...
    گوشه ای ارام میگریست...
    من هم کنارش رفتم و گریستم...
    هر دو یک درد داشتیم...
    ...ادم ها...
    عجب از ادم هایی که نشانه هایت را می بینند و انکارت میکنند...
    و عجب از تو که انکارشان را می بینی و مهربانی میکنی...
    گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
    گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
    گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
    گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
    گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
    گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
    گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
    گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
    گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
    گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
    گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
    گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
    گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
    گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
    گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
    گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
    اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
    به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
    بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
    کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
    فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
    چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
    ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
    *
    *
    ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
    منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
    شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
    آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
    هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
    در خرابات بگویید که هشیار کجاست
    آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
    نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
    هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
    ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست
    بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
    کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
    عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
    دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
    ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
    عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
    حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
    فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
    خدایا ..... !

    آرامش در دست توست وجان، تنها با دم تو قرار می یابد

    و دل تنها با یاد تو اطمینان می پذیرد.

    خدایا ..... !

    جوی کوچک و جود ما تنها با پیوستن به دریای تو

    آرام می گیرد.آرامشی از خویشتن نصیبمان فرما

    و آینه صور ما را با انوار محبت خویش جلا بخش.

    خدایا ..... !

    ما را در میان دستهای خویش گیر

    و بر زانوی عصمت خویشت بنشانمان

    بحق مهر و رحمتت ای مبدأ مهر و ای منتهای رأفت.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا