]دلم می خواد بیام تو بغلت .. سرم و بزارم رو شونت
های های گریه کنم .. جیغ بزنم .. با مشت بکوبم تو سینه ات
بهت بگم چرا این روزا اینجوریه ؟!؟
بهت بگم چقدر نا امیدم ...
بهت بگم چقدر می ترسم .. چقدر نگرانم .. چقدر شک دارم
... بگم که دیگه نمی تونم اعتماد کنم .. نه به خودت .. نه به بنده هات
بگم که دیگه وقتی بهت می گم خدایا مواظبم باش .. خدایا سپردم به خودت ..خدایا خودت هر چی خوبه پیش بیار ..
آروم نمی شم .. اعتماد نمی کنم .. زانوهام ضعف می کنه .. حس می کنم نیستی .. نمیبینی .. نمیشنوی
می خوام ازت بپرسم پس قانون کارمات چی شد؟ چرا هیچ کاری نمی کنی ؟
..... می خوام سفت بغلم کنی .. با حوصله دلداریم بدی .. یه سری دلیل قانع کننده برام بیاری .. بهم بگی همه چی درست میشه .. توضیح بدی واسه دونه دونه ی اتفاقایی که افتاد .. بهد من قانع بشم .. اشکامو پاک کنم .. بگم خوب باشه .....